Chapter One

835 111 14
                                    

خشم در اون پسر جوشید وقتی که ماشین مشکی رو دید که از جاده ی تازه ساخت شده به طرف اون خونه میاد. اون قبلا این ماشینو دیده بود، وقتی که زن و مرد خونه رو خریدن و وقتی که تمام وسایلشون رو به خونه اوردن. اون خشمو توی رگ هاش احساس میکرد، از قلبش شروع شد و به تک تک نقاط بدنش رفت. هر سلولی که توی بدن اون پسر بود از اونا (اونایی که اومدن به این خونه) نفرت داشت.اونا خونه ی پسرو برای خودشون برداشته بودن و خونه رو با خونه ی نو عوض کردن و اونو به یه خونه ی کاملا متفاوت تبدیل کردن. اون هیچ احساسی جز یه تنفر خالص برای اونا نداشت و باید مجبورشون میکرد که از این خونه برن، درست مثل بقیه.

فِی ، دختر ۱۸ ساله ی خانواده ی لانگفورد، بیرون ماشین پدر و مادرش ایستاده بود تا کمی از هوای تازه استشمام کنه. اون یه آه بلند کشید و به مادر فوق هیجان زده اش(:|) یه نگاه خسته تحویل داد و بعد یه نگاهی به خونه ی روبروش انداخت.

خونه قدیمی بود، خیلی قدیمی. هیچ چیز جالبی نداشت اما چند دهه ی قبل مطمعنن از زیباترین خونه های این دهکده بوده.نه بخاطر اینکه این خونه خیلی بزرگ بوده یا بخاطر اینکه خانواده ای ثروتمند اینجا زندگی میکردن. نه، این بخاطر سادگی خونه بود.این خونه جزء خونه های کمی بود که بعد از این زمان طولانی نیازی به تعمیر نداشت. به هر حالا فِی هیچکدوم از اینا رو ندید. تنها چیزی که اون میدید یه خونه ی قدیمی بود که مجبور بود توش زندگی کنه.

_خوشحال باش بد اخلاق!
پدرش گفت و شونه شو نوازش کرد و به سمت در ورودی خونه به راه افتاد.
_تو عاشق این خونه میشی، من مطمعنم!
_حتما!!
فِی بعد از تموم شدن حرف پدرش اینو داد زد.
_من قراره تابستونم تنها توی یه خونه ای بگذرونم که نمیخوام توش زندگی کنم، در حالی که شما کار میکنید و من هیچ دوستی ندارم.
فِی اینا رو گفت و کیفش رو از ماشین خارج کرد.
_به نظر میاد تابستون جالبی باشه!
فِی با خودش غر زد. اون در ماشنو پشت سرش بست و به طبقه ی دوم نگاه کرد. اون یه چیزی مثل سایه رو توی یکی از پنجره های طبقه دوم دید و احسلس کرد که اون سایه داره حرکت میکنه. اما وقتی سایه ناپدید شد ، فی بیخیال شد و با خودش فکر کرد احتمالا پرده ی پنجره اتاق بوده.

فی اروم سمت در ورودی خونه رفت و به پیاده روی خیلی قدیمی نگاه کرد که یه نفر خیلی وقت پیش اونا رو درست کرده. پیاده رو اونقدری قدیمی بود که سنگها زیر خاک خیسش دفن شده بود و مثل این بود که این قسمتی از طبیعت باشه و به مرور زمان درست شده باشه.

فی خیلی زود به در وروردی خونه رسید و به همراه خونواده ش وارد خونه شد. فی وقت زیادی نداشت که خودشو برای دیدن خونه جدیدشون اماده کنه. اولین چیزی که دید حال بود. حال یه اتاق مربع شکل بود که توی دو طرف اون دو در بود که به دو اتاق دیگه باز میشدن. سمت مخالف در ورودی ، پله ها بودن که یه در کوچیک زیر اونها بود که مطمعنن یه جا رختیـ ه(همون کمد لباسیه خودمون). یه لامپ از سقف آویزون بود که اتاق رو روشن میکرد.

Haunted (H.S Persian Teranslatoin)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora