~2~

160 20 10
                                    

داستان از نگاه راف...
اه صدای از اعصاب خوردکن ساعت که داره باریتم آهنگ مسخرش روی اعصاب من میدوه، متنفرم!
بااعصابی داغون با مشتم روی ساعت کوکی کوبیدم که بالاخره خفه شد.پوفی کردم واز جام بلند شدم لاکم رو نپوشیده بودم چون جهش یافته
هایی مثل من میتونن لاکشونو در بیارن هنوز کامل پام به پایین تخت نرسیده بود که در به شدت باز شد
من که از وحشت قلبم روی هزار تا میزد،باوحشت به عزراییل حاضر خیره شده بودم
اوه گااااااد!!! مونالیزای احمق...وای همینوکم داشتم ...مطمئنا اومده تا صبح قشنگ وزجر آور دیگه از زندگیمو خون تر کنه...
خیلی سرد به صورتش نگاه کردم. خون جلوی چشمامو گرفت.....

(اون داره به چی ........میخندهههههههه؟؟؟؟)
وقتی بیشتر به خودم دقت کردم دیدم که اون حق داره خنده چون یه هیزه دلقکِ ه...زس!
خیلی عصبانی بهش توپیدم"دلت خواست یه وقت روتو اونور کن !!!تا اونچشمای از جا در اومدتو از حدقه بیرون نکشیدممممم"
نمیدونم شاید لحن من خیلی لطیف بود یا این که اون خیلی احمقه! که معنی ومنظور کنایه هارو نمیگیره...
که با نیش باز به طرفم اومد ودستشو دور شونه های لختم انداخت..
با خشم بهش نگاه کردم وتقریبا با صدای بلندی گفتم
"هی چیکار میکنی هان؟؟؟"
مونا تقریبا داشت سعی میکرد منو روی تخت بندازه پس این یعنی اون داشت تمام وزنشو روی بالا تنم مینداخت
مونا ریز ریز خندید وگفت"به نظر خودت دارم چیکار میکنم عشقم؟؟"
باخشم داد زدم" من عشق تو نیستم(وبعد ادامه دادم)وتوهم معشوقه ی من نیستی زود باش این تنه ی لشتو از روی من جمع کن"

مونا یه لحظه مکث کرد وبا تعجب بهم نگاه کرد ومن همچنان داشتم سعی میکردم خودمو از زیرش بیرون بکشم بعد اون اخماشو توی هم جمع کرد وگفت"باشه حالا که با من راه نمیای باید بزور ببوسمت" ولبشو نزدیک لبام برد پتورو توی اون هیری ویری سعی میکردم روی پاهام نگه دارم تا این حشری بیشتر پرو نشه!
دادزدم"خفه شو تو کی هستی که به من دستور میدی؟"
باآرنجم سعی میکردم تا اون رو از خودم دور کنم ولی هیکل اون بزرگ جثه تر از من بود ومن واقعا توی وضعیتی که نیم خیز بودم نمیتونستم از خودم دفاع چندانی بکنم.

دقیقا توی همون لحظه بود که در باز شد....
با دیدن کسی که جلوی در بود خون جلوی چشمامو گرف ناخودآگاه بدترین ضربه ای که میتونستم به بازوی های مونالیزا کردم واون رو نقش زمین کردم
مونا بغض کرده بود ....ولی برای من اهمیتی نداشت اون حق نداشت منو به زور متوسل به انجام کاری بکنه واین کاملا حقشه...
وکسی که جلوی در بود لئو بود که با تعجب نگاهش بین من و مونا در رفت وآمد بود. لئو با نگاه گیجش پرسید"ام...بچه ها شماها خوبین!؟"

   اوه نه لعنتی من اصلا خوب نیستم هموش به خاطر اینه که تورو بیش از حد میخوام.حتی اگه این لئو بود که به جای مونالیزا بود قسم میخورم میذاشتم اون تا هرجا که میخواد پیشروی کنه وشایدم من درخواستمو بیان میکردم...حتی تصورشم باعث میشه من به اوج خودم برسم...ولی اون مونالیزای جنده نمیتونه منو به دست بیاره به هیچ وجه...
مونا بدون این که چیزی بگه تا بغضش نشکنه به سرعت از اتاق بیرون رفت‌. ومنو لئو رو تنها گذاشت بدون حرفی از جام بلند شدم وبه سمت روشویی رفتم یکهو دیدم که لئو اخماشو توی هم جمع کرد"رافائل؟!!."
حرفی نزدم
واقعا این آخرین چیزیه که میخوام تا لئو به من امر ونهی بکنه...

دوباره صدای لئو اومد"راف درسته که تو برادر منی ولی بهتر نیست که حداقل وقتی من هستم لاکتو بپوشی یا یه چیزی تنت باشه تا من بخوام تمام بدنتو ببینم؟"
باغضب دستامو مشت کردم واژه برادر ازدهن کسی که عاشقشی چه قدر سخته...
نمیتونستم تحمل کنم برای همین بالحن بدی روبهش گفتم"هروقت هرکاری که عشقم بکشه انجام میدم واین به هیچ کسی مربوط نیست."
لئو سرشو بلند کرد واز دم در اتاق اومد داخل ودرو محکم بست.
سرسری دستی زیر آب بردم ورومو شستم و مسواکو برداشتم تا نخوام مثلا بهش نگاه کنم برای همین روی تخت منتظرم نشستو بهم زل زد چون پشت بهش بودم نمیدیدم داره چیکار میکنه ولی نگاه سنگینشو روم حس میکردم
سریع مسواک زدم ویکذره خم شدم تا سربندمو که پایین روشور افتاده بود رو بردارم...
"حداقل میتونی این قدر خم نشی تا تمام زندگیت رو بقیه ببینن!!"
خیلی عصبی بود ولی من پرو تر از این حرفام موقع برداشتن سربندم کمی بیشتر مکث کردم تا حرصش بیشتر در بیاد صدای نفس های عصبی لئو رو میشنیدم ،
بعد بلند شدم ورو کردم بهش وبا لبخند مسخره ای گفتم"اتفاقا من میتونم این کارو هم بکنم وحتی میتونم بیشتر از این خم شم ولی اگه اون طرف خیلی ناراحته میتونه روشو اونور کنه من حرفی ندارم.."
لئو عصبانی گفت"اون طرف هم اگه تنش نخاره این جوری پشت به بقیه خم نمیشه"
با حرص بهش نزدیک تر شدم وگفتم"به اون شخص هم ربطی نداره که اون طرف خدایی نکرده تحریک شده بعدشم اگه جنابالی خیلی ناراحتی میتونی از اتاق بری بیرون فهمیدی؟؟"
لىو عصبی از جاش بلند شد وگفت"خیلی بی شرمی راف که همچین کلمه هایی رو به سادگی به زبون میاری.."
عصبی خندیدم وگفتم"باشه تو خوبی"
لئو سریع از اتاق بیرون رفت فقط لحظه ی آخر روشو کرد سمتم وباپوزخند گفت"توواقعا چی پیش خودت فکر کردی؟؟فکر کردی من عاشق چشم وابروی تو میشم ؟؟؟نه جونم فقط کلا گفتم تحریک شدنامم برای یه نفر دیگس که حسابی هم وقتی با اونم بهم خوش میگذره من بمیرم هم با یه بد ریختِ گند اخلاق نمیخوابم.."
نیشخندی زد ورفت...
رفت و منو گیج وعصبی تنها گذاشت...
اون زهرشو ریخت...لعنتی حتی نفهمیدم که چرا اومده بود..
به خودم نگاه کردم آهه لئو چرا تو ناراحت میشی من که شورت پام بود؟؟؟!!!
میبینین این زندگی نکبت باره منه حالا تازه ماجرا های من داره شروع میشه
واین تازه شروع ماجراست....

________________

ممنونم واقعا از خواننده هایی که هیچ انگیزه ای بهم نمیدن
مرسی واقعا امید وارم جبران کنم....:-\
واقعا که من به امید چه کسی تایپ کنم توروخدا یه کمکی به عنوان خواننده بزنین توروخدا...
بازم حیفم میاد اینو نگم، پس.....

Love you guys...

No Love Me!Where stories live. Discover now