ادامه داستان از نگاه دانی
یه دفعه باقالی وارد شد وکنار اپریل یعنی بین من و اپریل فاصله انداخت،عوضی!
بله منظورم کیسی هست پسره ی نکبت حالم ازش بهم میخوره.کیسی عوضی بهم نیشخند زد و باصدای به ظاهر خوشحال گفت:سلام داناتلو!"
باغیظ چشم غره ای بهش رفتم و با تنفر جوابشو دادم"سلام کیسی جونز..."
جونزشو کشیده تر گفتم تا کاملا متوجه ی تنفرم نسبت بهش بشه،لبخندی زد و سرشو تکون داد و برگشت و کاملا بدون توجه به من دستشو دور شونه های آپریل انداخت.
با دهن باز نگاش کردم ای خدا شانس مارو نگاه کن آخرین باری که من دستمو دور شونه های اپریل انداختم دوسال پیش بود که آپریل زود خودشو از توی بقلم بیرون کرد و گفت"هی دانی تمرکزمو بهم میریزی..."
ولی حالا این سوسمار خیلی راحت دستشو دور شونه های کسی که دوسش دارم میندازه حالا به نظرتون نباید بزنم دهن این آشغالو صاف کنم؟؟؟
تازه اپریل در حال کار مهمی مثل تزریق هست ولی بازم بهش چیزی نمیگه...
چی!!!!!
چشام درست میبینن؟؟؟؟
اپریل حتی بهش لبخند زد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عالیه خیلی خوبه شانس اووردم لاورو نترکوندن!!!
نمیتونم این اتفاقارو درک کنم به هیچ عنوان....
"دانی....دانییی!!!"
حواسمو مطعوف راف کردم چون تا اون موقع داشتم خیره خیره اون دوتا رو میخوردم!!
راف با تعجب بهم نگاه میکرد
جوابشو دادم"بله راف؟!!"
راف نگاشو عادی کرد وگفت"ام....دانی توحالت خوبه؟؟؟"
بعد از این حرف راف بقیه هم حواسشون جمع من شد رو کردم به راف که منتظر نگام میکرد و با لبخند گفتم"البته راف!ببخشید!من حواسم به تو نبود میدونی؟؟ام در واقع داشتم به مانیتور روبه روم نگاه میکردم و...ام اطلاعات داخلشو بررسی میکردم..."
صدای خنده ی مضحک کیسی رو اعصابم پیاده روی میکرد!
کیسی"هه خیلی جالبه داشتی اطلاعاتو از روی یه کامیپوتر خاموش بررسی میکردی؟؟هه واقعا...که....خیلی مسخرست!!!"
مکث هایی میکرد برای این بود که در اثر خنده صداش میگرفت.بعد از حرفش دوباره خم شد و خندید!
دندونامو با غیظ روی هم فشار دادم که لئو به کمکم اومد"اوه کیسی اذیتش نکنحتما دانی خیلی خسته شده و احتیاج به استراحت داره.برای همین هم هست که یه مقدار حواس پرت شده،مگه نه دان؟؟"
به لئو لبخندی زدم و گفتم"آمم شاید حق با تو باشه.."
و جوری بهش نگاه کردم که یعنی (من بهت بدهکارم)حواسم جمع راف شده بود
اون به نظر عصبانی میومد نمیدونم چرا شاید من دارم شلوغش میکنم ولی رفتار راف این چند وقته خیلی عجیب و غریب شده اون حالش از منم بد تره
شاید من بتونم کمکی بکنم تا اعصاب خوردش دوباره به حالت بهتر برگرده
رو به لئو وبچه ها گفتم"ام آرهدمن به استراحت نیاز دارم پس من میرم. هی اپریل به کمک من نیازی نداری؟"
اپریل که سخت مشغول کارش بود گفت"نه دانی ممنونم که موندی تا همین جاشم خیلی کمک کردی برو استراحت کن."
لبخندی زدم وتشکر کردم و اپریل گفت"خواهش میکنم بالاخره ما به توهم نیاز داریم"
و بعد بهم لبخند زد و دوباره مشغول کارش شد
اوهههه گااااد کاش دوباره این صحنه تکرار میشد.:-)
رو به راف گفتم"هی راف تو هم دوست داری که بامن بیای؟به نظر میاد توهم به استراحت نیاز داشته باشی"
راف چشمای سردشو بهم دوخت و گفت"نه ممنون که نگرانمی جای من راهته بهتره خودت بری و به استراحتت برسی."
بهش با لبخند نزدیک شدم ودستشو گرفتم...
خیلیب تعجب کردم !!!
دستای راف از یخم سرد تر بودن...لبخندم ناخودآگاه از بین رفت وجاشو به نگرانی داد....چرا باید راف این طوری باشه؟؟؟چه دلیلی داره؟؟___________
آیا شما با کلمه ای به نام ووت آشناییت دارین؟؟؟
آیادشما با کلمه ای بنام کامنت آشناییت دارین؟؟؟؟
خبذلخقلنبعیبهیتنیهرصم-___________-
بابا منم آدمم منم یه نویسنده یه بنده خدا حالا درک میکنم حس نویسنده هایی که خوشونو برای یه کامنت شما میکشن!!!
اگه این طور پیش بره من داستانای دیگمو نمیزارم
این پستم که داشتم تایپ میکردم همین جوریم میرفتم یه سر به داستانای بقیه میزدم
اونا واقعا چه قدررررر خوش شانسن
مطمعنم با هر پستی که میزارن هم زمان دارن بندری میرقصن چون دارن حس میکنن چند نفر هنوز هستن که بهشون امید نویسندگی بدن
من به چه امیدی بزارم آخه؟؟؟
این پستم آخراش حوصلم نیومد بنویسم چون از اول داستان تا الان یه دونه ووت هم ندارم یا از همه ببشتر چیزی که نشون میده من براتون مهمم داشتن کامنت از طرف خواننده هامه
اگه داستانمو چرت میدونین بگین تا دیگه ادامش ندم میدونم یه ذره کسل آوره ولی بد نیس یه ذره صبرو یاد بگیرین
منم تمام تلاشمو میکنم تا به قسمت های خوب داستان برسم به جز شما دوستم کتاب اصلی این داستانو پابه پای نوشتنای من میخونه فقط اونه که بهم انرژی میدهاوفففففف چه قدر حرف زدم:O
حق بدین دلم پر بود -_-بازم میگم «منتظرتونم»
Love you guys
YOU ARE READING
No Love Me!
Fanfictionتوکه بهم گفتی عاشق اونی...! نه حالا که تورو پیدا کردم... تا آخر خط باهام میمونی...؟ همه چی بستگی به زخم قلب تو داره...