داستان از نگاه لئو
رافائل با جواب سر بالایی که به دانی داد و سریع از اتاق تزریقات. خارج شد خب رافائل به نظر نمیومد که حالش چمدان خوب باشه البته که من قضاوتی در مورد حالش نمیکنم چون واقعا بد بود
وهمیشه بد هست ولی...خب نمیدونم مهم نیست. کارای کنارم وتوی بقلم داشت در مورد آخرین باری که مریض شده بود حرف میزد منم واقعا نمیدونستم که به حرفای دانی گوش کنم یا کارای یا فکر کردن به این که راف چرا همیشه عصبانیه یا به این فکر کنم که چرا مایکی یهو غش کرده بود !؟
هیچ نظری ندارم اگه مغزم همین حالا متلاشی بشه!!!آخر سر تصمیم گرفتم که از اتاق بزنم بیرون تا بتونم فکرامو دسته بندی کنم سر کارای هم کیسی گرم کرد چون میدید که من حال و روز خوبی ندارم
به طرف اتاقم داشتم حرکت میکردم که یه دفعه صدای خس خس هایی شنیدم وهمین طور ناله هایی که مدام گوشم رو خراش میداد و قلبمو تیکه تیکه میکرد
نمیدونم چرا ولی دلم میخواست کسی که عامل بوجود اومدن این صداس رو تیکه تیکه کنم!
تصمیمم عوض شد،به سمت اون صدا های عجیب حرکت کردم وصدا ها واضح تر میشدن در واقع ناله ها...
"نه...خواهش میکنم...نه!!!"اوه خدا
"نه من نمیتونم...آه"
ای...این صداشبیه به...
"ولم ک.....ممممم!!!"
رافائل!!!!
با عجله به سمت اتاق تمرین حرکت کردم با شتاب به سمت اتاق میدویدم ناله ها و خس خس ها واضح تر میشدن....
اوه...خدا چه اتفاقی افتاده؟؟؟
توی راه چندین بار سکندری خوردم ولی خودم رو به اونجا رسوندم و درو با عجله باز کردم
....
از منظره ای که میدیدم هیچ خوشم نمیومد...راف.....
خدای من....
چشمام میسوختن صحنه ای که میدیدم زجر آور بود یه دفعه تنم لرز کرد احساس کردم چیزی مثل سایه از کنارم گذشت ولی....
احتمالا خیالاتی شدم...راف که به خودش میپیچید آروم سرشو به سمت من بلند کرد و نگام کرد اون چشما به نظر خیلی بی گناه میومدن
انگار از شخصیت بد اخلاق و دنیای بیرحم چیزی نمیدونستن و دنبال پناهگاه میگشتن...
ولی عمر این نگاه زیاد دوامی نداشت چون اون موجود بد اخلاق جای اون چهره ی مظلوم رو گرفت
پوزخندی زد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت"نت...نترس...قو...ل می...میدم..نخ..نخورمت"
آههههه راف...داری خرابش میکنی من سعی کردم باهات مهربون باشم...
رو بهش با صدای خشنی گفتم"ببینم چه بلایی سر خودت اووردی؟"
راف سرفه ای پر درد کرد
بعدچشماشو که پر اشک شده بود بهم دوخت قیافش به شدت ناز شده بود ولی اون سعی میکرد اخمشو روی صورتش نگه داره ولی موفق نمیشد ولی ناگهان شروع کرد به پرخاش کردن" لازم نیست نگران من باشی...فکر کنم بیشتر باید نگران عشقت باشی تا من..."دندونامو باغیظ روی هم کشیدم و داد زدم"خفه شـــــــــــــو...دانـــــــــــــــی...اپریللللل!!!"
بچه ها یه دفعه انگار که از دادم ترسیده باشن سریع خودشونو رسوندن
حتی کارای هم اومده بود
کارای زبونش از تعجب بند اومده بود
و مونا هم از ترسش جیغ زد
ولی دانی و اپریل با این که وحشت کرده بودن ولی سنجیده عمل میکردن
اپریل سعی میکرد تا اول که رافو توی اون وضعیت دید جیغ نکشه یا همچین چیزی که البتخ به جز گرد شدن چشماش درست انجامش داد
به هر حال رافو بردن توی اتاق کیسی چون کیسی گفت که ازش نگه داری میکنه
راف خیلی بد عنقی میکرد و مثل بچه ها داد و هوار میکرد که دست از سرش بردارن
و واقعا هم با تلاش هایی که اون میکرد تا به اتاق کیسی نره کاملا موفق بود چون هیچکی حریف اون نمیشد
البته به جز خودم چون رافو خیلی خوب میتونستم کنترل کنم نه اینکه اون به حرف من گوش کنه
نه!
واقعا چنین چیزی غیر ممکنه....
ولی من زورم بهش میرسید
دیگه داشت آخراش خستم میکرد چون نه به دانی اجازه مسداد کمکش کنه نه به کیسی وحتی نه به مونالیزای بیچاره که حسابی از رفتار بچگونه رفکپ کرده بود...
عصبانی جلوی راف رفتم و غریدم"تویه کله شق لجبازی راف همرو معطل خودت کردی اینو میدونی؟؟؟"
راف پوزخندی زد ولی اخماشو توی هم جمع کرد چون زخمی کنار لبش بود که اجازه پوزخند زدن بهش نمیداد...
خب این فوق الادس که اون میتونه یه ذره دهن گشادشو ببنده...
من واقعا رافو درک نمیکنم همه آرزوشونه که مرکز توجه باشن ولی این عمو اصلا از مرحله کاملا پرت بودراف آروم و با غیظ گفت"صد سال سیاه نمیخوام هیچکی بهم کمکی بکنه از
این لطفا نکنین خواهشا"
غریدم "راف عوضی نباش وگرنه بد میبینی!!."
راف پوزخندی زد وگفت"میخوام باشم توروسننه؟؟!!!"
خیل خب خودش خواست..
بدون هیچ تذکری رافو مثل برگ بلند کردم و رو دوشم انداختمهمه از حرکتم تعجب کرده بودن و فک مونا و کارای کف زمین بود
دانی هم چشماش اندازه بشقاب شده بود
راف داد میزد و دستو پاشو تو هوا تکون میداد تا از دستم خلاص بشه
ولی نمیتونست چون من نمیذاشتم
رو به کیسی که داشت از خنده میمرد تشر زدم"زود باش دیگ بگو کجا باید این چشم سبز وحشی رو بذارم؟؟نمیبینی داره جفتک میندازه؟؟؟"
راف داد زد "خفه شو احمق وحشی تویی آنگولاییییییی، منو بذار پاییییییییییییییین!!!!!!"
محکم روی پشت راف زدم و گفتم"ساکت شو راف وگرنه کله پا میگیرم میبرمت"
با این حرفم هم کیسی ،هم اپریل هم دانی از خنده منفجر شدن
ولی مونا همچنان محو ماها بود
راف داد زد"بهم دست نزن!!!! منو بزار زمین فکر کردی کی هستی؟؟؟"باخونسردی جوابشو دادم"پسر ارشد و کاپیتان سفینه.."
دنبال کیسی راه افتادم به سمت اتاقش و رافو پرت کردم رو تخته یک نفره اضافه تو اتاق...
راف که انگار کسی بهش تجاوز کرده با انزجاز جاهایی که من دست گذاشته بودم رو پاک میکرد و خودشو گوشه تخت جمع کرد و بهم خیره شد انگار فکر میکرد الان میام میزنمش!!!
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و از اتاق بیرون رفتمفقط داد رافو شنیدم که گفت"ازت متنفرم لئووووووووو"
____________آره خب اینم پست جدید
ببینم دوباره باید در حسرت کامنت های شما قراره بسوزم یا نه...:-\
Comment
&
Vote
YOU ARE READING
No Love Me!
Fanfictionتوکه بهم گفتی عاشق اونی...! نه حالا که تورو پیدا کردم... تا آخر خط باهام میمونی...؟ همه چی بستگی به زخم قلب تو داره...