~5~

142 23 13
                                    

دانی
دلیلش چی میتونه باشه من هیچوقت نتونستم درکش کنم

فکر کنم از قیافه ی من هم راف فهمید یه خبرایی هست که سریع دستشو از توی دستم بیرون کشید وچشماشو به چند جا دوخت ودر نهایت به یه نقطه خیره شد وبا من من گفت"م...من باید برم و ....ت..تمرین کنم.."
بعد سریع از جلوی چشم هام ناپدید شد واز اتاق تزریق بیرون رفت.
ولی منه متعجب رو اونجا تنها گذاشت..یعنی چه اتفاقی داره برای خونواده ی آشفته ی ما میوفته که هیچ کس از حال دیگری خبری نداره
چه خبر شده؟؟؟

«رافائل»

از دستشون فرار کردم چون نمیتونستم اونجا بیشتر از این بمونم این به من ضربه میزد که کسی که عاشقشم بدون هیچ توجهی کنارم بایسته و کنار زنی هم که عاشقانه دوسش داره باشه ودستشو با محبت بگیره وولشم نکنه-___-
وقتی اون هارو این طوری میبینم تنم یخ میکنه و اون موقع مطمئن میشم که حتما خواهم مرد ولی انگار این درد تمومی نداره
پوزخند میزنم...
آره حتما من باید با زجر بمیرم
شکستن قلبم... شکنجه ی روحم...
هیچ وقت تمومی نداره ونخواهد داشت
واین بیشتر از قبل داره عذابم میده وقتی دانی دستمو گرفت از لمس دست گرم اون تنم به لرزه در اومد
بهم یاد آوری شد که من در واقع یه مرده ی متحرکم مرده ای که هیچ احساسی نداره خیلی زور میزنم بعضی وقتا تا یک قطره اشک بریزم ولی نمیشه
احساس این که غدد اشکیم خشک شدن ...
احساس غریبی کردن به کسانی که بهشون میگم خانوادم...
احساس تنهایی...
تنهایی...
این کلمه همیشه داره منو به قعر جهنم میبره
جهنم واقعی رو الان دارم حس میکنم
جهنم میتونه چی باشه از این که ذره ذره بسوزی بدتره
بعضی ها میگن جهنم برای جسمه ودرد جسم از همه بدتره
ولی اگه بیشتر اون آدمای احمق فکر کنن میبینن که درد روح از همه چی تو دنیا بدتر خواهد بود چرا؟؟؟
چون اگه روحت سالم نباشه جسمت هم درگیر اون میشه
ودیگه نمیتونی عادی زندگی کنی
و
این حالو داشتم وقتی دانی دستمو گرفت
احساس میکردم اون داره مغزم رو از توی تماسی که بین دستامون به وجود اومده میخونه میدونم خیلی مسخرست اما نگاه هایی که اون به من مینداخت
خیره شدناش به من
لعنتی ...
احساس احمقانه ی منو از فکر ذهن خوانی دانی تایید میکرد
واین منو آسیب پذیر تر میکرد ...

به سمت اتاق تمرین راه افتادم ومونارو روی یکی از مبل های راحتی اتاقش تشخیص دادم اتاق اون تقریبا نزدیک به اتاق تمرینه
اون تقریبا لم داده بود و با ناخوناش ور میرفت مثل این که میخواست یه طرح جدیدو روی ناخون های بزرگش پیاده کنه
چشمامو توی کاسه چرخوندم وبه سمت اتاق تمرین خودم رفتم.
با سای(شمشیر خنجر مانند.عکسشو براتون میذارم)
کار میکردم وتمرین میکردم و کیسه ی تمرین جلو روم رو تقریبا داشتم لاشه میکردم
ضربه ی اول"برای کودن بودنم"
ضربه ی دوم"برای احمق بودنم"
ضربه ی سومم"برای عاشق شدنم"
ضربه چهارم"برای عاشق شدنم"
ضربه ی پنجم "برای عاشق شدنم"
و...
ببش از پنجاه ضربه که با سای وحرصمو روی اون کیسه خالی میکرد وهمه برای کوچیک کردن خودم در مقابل خودم برای عاشق شدنم
کی فکرشو میکرد رافائل پسر مغرور گروه بخواد عاشق بشه؟؟!!
وضربه ی آخری رو با تمام قدرت و وجودم زدم برای...
بدبختیم...

No Love Me!Where stories live. Discover now