داستان از نگاه مایکی
چشمامو میمالیدم خیلی میسوختن، کیسی تنها کسی بود که توی این دوسالی که زمین نابود شده و ما توی سفینه زندگی میکنیم همدم و هم رازه منه!
یعنی این که به من اهمیت میده.منم ازش ممنونم من هنوز یه نوجوونم اون مثل برادر برای من میمونه...حداقل جای خالی که برادر های اصلی خودم که باید برام پر کنن رو پر میکنه درواقع احساس میکنم برادر ندارم درسته که همیشه که میخوام باهاشون درد دل کنم بهم میگن برام وقت ندارن یا خیلی چیز های دیگه...ولی به هر حال منم آدمم درسته؟؟؟
بیخیالش...
گوشی رو روی گوشم تنظیم کردم این گوشی امواج سیاره های اطرافمونو برامون به صورت صوت میفرسته و یه صفحه ی کامپیوتر مثل نوار قلب برام کار میکنه که وظیفه تنظیمشون به عهده ی منه البته اگه اتفاق خاصی بیفته که اونم ده سال یه بار ممکنه من باید به بقیه خبر بدم...واقعا که شغل خیلی مهمی به من دادن...هه شاهکار کردن
اونا میگن من بچم و از پس هیچ کاری بر نمیام نه من بچه نیستم فقط یه نمه بازیگوشم!خب باشه یه ذره هم سر به هوام...!اهههههه باشه حالا یه نمه هم کوچولوام......
باشه من بچم....!!!!!
به دانی نگاه کردم که روی اون یکی صندلی نشسته بود وبه یه کامپیوتر دیگه بادقت نگاه میکرد که روش یه عالمه اعداد و ارقام سریع از روی صفحه اینور و اون ور میرفتن و دانی با سرعت یه چیزایی رو تایپ میکرد ...عمرا اگه من بفهمم اونا چین!!!
همیشه خیلی مشغول کار خودشه من خیلی دوسش دارم اون گوجه سبز منه!!!
ولی متاسفانه جناب گوجه سبز بیشتر وقتا وقتی برای من نداره داناتلو پوشش بنفش داره...
بعضی وقتا میخوام باری رو که روی دوش داناتلو هست رو کم کنم ولی خودم میدونم جز محالات همون طور که امکان داشته باشه رافائل کارای رو ببوسه منم میتونم مثل داناتلو یه نابغه باشم!!
راف از کارای متنفرههه نمیدونم چرا کارای باهاش کاری نداره ولی راف بیشتر مواقع میخواد بزنه دهن کارای رو صاف کنه مخصوصا وقتی که داره با لئو حرفی میزنه و میخنده
من اونموقع میتونم آتیشی که از چشمای راف میباره رو حس کنم ...
خب بیخیال ...خب راستی گفتم من دوروزه نخوابیدم؟؟؟
آره به خاطر این که میخواستم نشون بدم خیلی قویم ولی همه با تعجب بهم نگاه کردن وقتی داشتن میرفتن بخوابن منو با آقای هولی(اسم آدمک اسباب بازی اسب مانند)و پیتزا دیدن که پشت کامپیتر با جدیت نشستم...رافائل پوزخند زد وبقیه بچه ها بهم نگاه کردن ورفتن ولی کیسی با نگرانی نگام کرد
ولی من اصلا به روی خودم نیووردم که دلم خواست اونجا بپرم بقل کیسی تا بهش بگم عاشقتم بابای مهربون!!
خب به همین دلیل به شدت خوابم میاد و سرمم گیج میره ولی به روی خودم نیووردم کیسی بهم گفت هر وقت خسته شدم برم بخوابم
بی حوصله و پوکر به صفحه ی مانیتور خریه شدم...
هیچ چیز جالبی نبود که منو سرگرم کنه یه سری امواج پی در پی...
اههههه دیگه حالم داره بهم میخورههههههه...باید به این خط های شکسته زل بزنم مثل نوار قلب میمونن نه !!عین کوه های شبیه ریزشن...!!!نه شبیه استفراغن...!!!!!!-_____ -
ولی نه سرگیجم هم داره بیشتر میشه...
اوه....اوه.......!!!
حالا میفهمم موضوع چیه داره حالم بد میشه و این اراجیفو به جای امواج میبینم.
وااااااااای خدااا!!!!
دنیا داره دور سرم میچرخه کمک کم احساس میکنم دارم از روی صندلی میوفتم....
صداهای زیادی میشنوم....
صدای دانی رو تشخیص میدم که با اکو میگه: ماااااااایکیییییی...م.....ا.....یکی!!!!
نمیدونم ولی دیگه چیزی نمیشنوم و میوفتم...اول یه درد عجیبی توی سرم حس میکنم ولی بعد چیزی نمیفهمم...
به کمک لئو و کیسی مایکی رو بردیم به اتاق تزریق نمیدونم چی شد ولی مایکی یهو غش کرد البته فکر کنم بدونم مایکی هیچوقت مراقب خودش نیست اون شب میخواست نشون بده که خیلی مثلا مقاومه ولی اون هنوز کوچیکه اون متوجه نمیشه با این کاراش به خودش صدمه میزنه
نمیدونم شاید یه شکه عصبی باشه شایدم از بی خوابی بیشتر از حد باشه رافائل که تمام مدت ساز منفی میزنه ولئو عصبی از این ور به اون ور میرفت و مرتب میگفت باید بیشتر مراقبش میبودین..
اپریلم سعی میکرد نمونه ی خونی از مایکی بگیره تا بفهمیم موضوع چیه...
کنار اپریل رفتم تا کمکش کنم
_اپریل میخوای کمکت کنم؟؟؟
اپریل همونطور که مشغول بود گفت"نه ممنون دانی
جدی تر گفتم_مطمعنی؟؟؟
اپریل سرشو بلند کرد و لبخند زد و گفت"گفتم که ممنونم دانی خودم میتونم از پسش بر بیام قبلا بدتر از ایناشو انجام دادم.
بهش لبخندی زدم و با علاقه نگاش کردمدختر رویاهامه!!و همین طور دختر خوشگلیه چشمای سبز موهای هویجی پوست سفید البته با چند تا کک ومک روی صورتش و لبای کوچیکش
اون خیلی فوق الادس فقط حیف که انسان نیستم وگرنه اونو مال خودم میکردم...
YOU ARE READING
No Love Me!
Fanfictionتوکه بهم گفتی عاشق اونی...! نه حالا که تورو پیدا کردم... تا آخر خط باهام میمونی...؟ همه چی بستگی به زخم قلب تو داره...