قسمت اول

759 101 4
                                    

يك نگاه پر از اشك به زمين انداخت و روشو كرد به سمت آسمون " سريع ميام پيشت!"
براش مهم نبود كه بقيه فكر كنن ديونس!
اون فقط داشت با عشقش حرف ميزد ، روي زمين نشست و چمن هاي دور سنگ ، كشيد و اشكاش پشت سر هم ميريختن
"پسرم بهتره بري! هوا تاريكه" ي پير زن گفت و رفت سمت قبري كه خودش مدتهاس پيشش هست.

روي زانوهاش نشست و به سنگ نگاه كرد "خوش بگذره" روي به سنگ گفت و اخرين قطره اشكش ريخت روي سنگ ، بلند شد و رفت سمت ماشينش ، اون نميتونه همينطوري رهاش كنه!

سمت خونه اون رانندگي كرد و ميخواست اتاقشو با دقت نگاه كنه.
از ماشينش پياده شد و به سمت خونشون رفت و زنگ زد.

"سلام " اون گفت

"سلام بيا داخل عزيزم"

رفت داخل و از پله ها بالا رفت ، مادر اون ميدونست هروقت مياد اينجا فقط به خاطر موندن توي اتاق اونه.

روي تختش نشست و به اتاق دقت كرد ، يك ديوار كامل پر از كتاب و دفتر و كاغذ ، يك سمت ديگه كمد لباسي و وسط ، تخت بود كه زير پنجره قرار داشت .

روي تخت دراز كشيد و و چيز سفتي زير بازوش حس كرد ، پتو و ملافه كشيد كنار و با يك دستگاه ضبط صوت مواجه شد ، چرا الان پيداش كرد ؟

دستگاه ضبط صوت روشن كرد و نوارهاش چرخيدن ، دستگاه كنار گوشش قرار داد تا صدا واضح بشنوه .

recorder | n.h Where stories live. Discover now