قسمت هفتم

262 71 6
                                    

پسر عجله كرد و سريع دستگاه از توي كيفش درآورد و كنار قبر روي چمن ها دراز كشيد ، يه نگاه به قبر كرد "ميخوام اين صدا با تو گوش بدم" انگار كه اميلي داشت نگاهش ميكرد ، دكمه شروع زد و چشماشو بست

" خب ، راستش همه نقشم كارساز نبود و با اومدن عمه ويكتور همه چيز خراب شد ، عمه ويكتور كلي سرزنشم كرد و گفت كه بايد ميرفتم پيشه مامانم ، منم براش كلي دليل قانع كننده اوردم ولي باز حرف ، حرف خودش بود ، ميدوني چي ميگفت؟ 'تو بايد ميرفتي پيشه مامانت ، تو عاقلي و بزرگي ، اخه اون خواهر فسقليت چي سرش ميشه كه فرستاديش ؟'
منم گفتم كه دير رسيدم و زمان بندي كارام دستم نبود .. اون بازم حرف خودشو ميزد و من ديگه حرفي نزدم ... وقتي شب شد ، عمه گفت كه ميخواد پيشم بخوابه ، الان هم رفته قرصاشو بخوره و مطمئنم روي مبل خوابش ميبره ... حدسش درست بود.. و يه چيزي توي سرش وزوز ميكرد كه پاشو بره ديگه ولي يه چيز ديگه اخطار ميداد كه الان عمه ويكتور مياد ، نايل بهم اس ام اس داد و گفت پس كِي ميرم و منم گفتم كه نميتونم برم ، ميدونم از دستم ناراحت شد ولي واقعا توي بد مخمصه ايي گير افتادم ، صداي پاي عمه داره مياد!!! بايييي"

پسر به تيكه اخرش خنديد و روي پهلو كنار قبر دراز كشيد "راستش اصلا ناراحت نشدم ، دراصل خوشحال شدم چون اونشب واقعا خوابم ميومد، ميدونم الان اخم كرد ولي ناراحت نشو فرداش خيلي خوش گذشت" پسر گفت و خنديد ، بعد چند ثانيه زل زدن به قبر اشكاش سرازير شد " دلم برات تنگ شده"

recorder | n.h Donde viven las historias. Descúbrelo ahora