قسمت هشتم

275 69 17
                                    

پسر روي تختش جا به جا شد و دستگاه توي دستش روشن كرد ، دكمه شروع زد

" فكنم امروز بدترينِ بدترين بود ، داشتم از پنجره ميرفتم كه بابام ديدم و از مو گرفتم و شروع كرد به زدنم ، يك ساعت پيش نايل اومده بود اينجا و وقتي كبودي هاي روي بدنم ديد ، بغض كرد و من محكم بغلش كردم ، احساس كردم اخرين روزيه كه قراره ببينمش و همين اتفاق هم افتاد ، بابام با اجر و گچ پنجره پُر كرد و گفت فكر فرار به سرم نزنه ، جالبيش اينجاست نه مامانم كاري ميكرد و نه خواهر چاپلوسم ، قول ميدم! وقتي مُردم همه گريه هاشون الكيه و فقط تا سه / چهار روز گريه ميكنن و دوباره به زندگيه قشنگشون ادامه ميدن ، من ديگه انگيزه ايي براي ادامه دادن زندگيم ندارم ، اگه ميتونستم فرار كنم الان داشتم ميخنديدم ولي چي؟ الان كجام؟ گوشه اتاق و دارم با يه ضبط صوت حرف ميزنم ، بابام قفل در از جا دراورد تا در ديگه قفل نكنم ، منو زوري ميبرن سر ميز تا غذا بخورم ولي وقتي بابام ميبنه فقط به غذام زل زدم شروع ميكنه به داد زدن و اشكاي من اروم اروم و بي صدا پايين ميريزه ، نميدونم مشكلش چيه ، اگه من يه بار اضافم براچي توي پرورشگاه نزاشتنم ؟ اگه الان اونجا بودم معلوم نيست چندبار توي روز ميخنديدم ، مامانم؟ هيچ حس عاطفي بهم نداره ، هيچ!!! اگه داشت نميزاشت زير دست شوهرش كتك بخورم ، من تصميم گرفتم شايد اين اخرين صداهايي باشه كه بشنوي .."

پسر دستي روي صورتش زد  و بينيشو بالا كشيد ، از مرگ اميلي يك هفتس كه ميگذره و پسر توي اين يك هفته لب به غذا نزنه ، اون يه ورژن جديد از نايل شده كه هيچكي نميتونه تصور كنه ، لب هاي بي رنگ ، پوست رنگ پريده ، چشم هاي به اشك كشيده و غمدار و بدن لاغر و بي جون ... اون اينطوري نبود، هيچوقت!!

recorder | n.h Donde viven las historias. Descúbrelo ahora