قسمت نهم

276 64 5
                                    

پسر توي حياط خونش نشست و سرشو رو به اسمون گرفت " نميخوام اونجا بهت بد بگذره! بهم بگو كه چطوريه اونجا ، تنهام نزار حتي وقتي پيشم نيستي، لطفا" و دستگاه روشن كرد

"خب يه فكرايي اومده تو سرم ، اگه بتونم برم بالاي پشت بوم عالي ميشه ، ولي كورخوندم باباي من اونقدر تيزه كه ي مورچه از زير تختش رد بشه حسش ميكنه! چه برسه به من كه ميخوام برم بالاي پشت بوم، اگه بتونم فقط يه كاري كنم ، نميدونستم انقدر فرار كردن دردسر داره ، من از همه چيز محروم شدم ! از خانواده خوب ، از زندگي كردن محروم شدم، مثل يه زندان شده زندگيم و سرباز هر چند وقت يكبار در باز ميكنم و بهم اب و نون ميده و بعد از سلول ميره بيرون، كاشكي ميتونستم مثل دختر همسايه روبروه ايي هرشب برم بيرون و با دوستام بخندم و شاد باشم ولي انگار اين دست از زندگيو باختم ، من باختم ، من از شادي محروم شدم ، من نميتونم كسيو وارد زندگيم كنم ، من به زندگي شاد ميخواستم نه يه زندگي با كلي فلاكت ، اين برام سخته، خيلي خيلي سخت ، ببخشيد نايل اگه اذيت ...
-داري چه غلتي ميكني ؟؟
+هيچي هيچي"

پسر خيلي دوست داشت بدونه چه اتفاقي بعدش ميوفته ولي خب قابل پيش ييني بود! آستِن شروع ميكنه به زدن اميلي و اين چيز جالبي نيست كه پسر بدونه، پسر به هق هق افتاد و توان بلند شدن نداشت و مدام كلمه 'چرا؟' به زبون ميوورد ، اون شكست بزرگي خورده.

recorder | n.h Où les histoires vivent. Découvrez maintenant