قسمت ششم

265 75 6
                                    

پسر روي سرسره نشست ، ميدونست اون پارك سال هاست كه دست نخورده ، ضبط صوت توي دستش گرفت و بهش نگاه كرد ، تنها بازمانده عشقش ، دكمه شروع زد.

"سلام ،خب من ميخوام نقشمو بگم ، شب حدود ساعت ٢ ، وقتي همه به اتاقشون رفتن ، من از پنجره ميرم سمت خونه نايل و بيدارش ميكنم و باهم ميريم كلي خوش ميگذرونيم و ساعت ٦ صبح برميگردم خونه تا كسي شك نكنه، راستش اين تصميم هنوز قطعي نشده و وقتي ببينم همه چيز خوب پيش ميره قطعيش ميكنم، فكر اين نقشه نميزاره كاري كنم ، احساس ميكنم بهم شك كردن ، اخه صبح بابام وارد اتاقم شد و همه جارو گشت ، البته اخرش با يه سيلي روبرو شدم ، انگاري من يه بار سنگين روي دوششم ، از خودم متنفرم كه اينطوري شدم ، منظورم اينه نميتونم اعصابمو كنترل كنم  ، كاشكي همه چيز خوب پيش بده ...
-اميلي!!! با كي داري حرف ميزني ؟؟؟؟
-هيچكي ، داشتم اهنگ ميخوندم
*و صداي برخورد ضبط صوت با زمين مياد و صدا قطع ميشه*"

پسر توي فكر فرو رفت ، فكر كرد همه اين اتفاقات براي اميلي تقصير اون  بود ، اگه وارد زندگيش نميشد كتك نميخورد و از خانوادش طرد نميشد ، آه بلندي كشيد و گوشيشو روشن كرد ، از همه ميسكال ها و مسيج ها گذشت و وارد گالري شد ، عكساي خودشواميلي نگاه ميكرد و بغض پشت گلوش داشت خنج ميزد ، اون نميتونه بدونه اميلي زندگي كنه ، به هيچ عنوان!!

recorder | n.h Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin