هری:
بیب
بیب
اوه تلاش میکنم تکون بخورم ولی سرم لرزش داره اوه نه همه تنم درد میکنه
بیب
بیب
این چیه داره بیب بیب میکنه؟ سعی میکنم چشاموباز کنم نور چشامو میزنه .چشامو باز میکنم ولی حس میکنم یه چیزی رو پامه به پاهام نگاه میکنم یه پسر رو پامه فکر کنم خوابش برده
بیب بیب
بیب بیب
ضربان قلبم تند تر میشه من این پسرو نمیشناسم . من تو بیمارستانم . چرا من تو بیمارستانم ؟
بیب بیب بیب
بیب بیب بیب
ای خدا. چه خبره؟ من کجام؟ پسره چشاشو باز میکنه معلوم میشه چشاش یه رنگ آبی داره که منو آروم میکنه .اما فقط برای یه لحظه
\"هز\" پسره یهو میشینه
بیب بیب بیب بیب
بیب بیب بیب بیب
فکر کنم دارم ایست قلبی میکنم . این دیگه کیه؟
\"هری .هری. آروم باش . چی شده؟\" اون میپرسه .انگار خیلی نگرانه
\"تو دیگه کی هستی؟\" خودمو میکشم عقب .سعی میکنه دستمو بگیره
وقتی اینو میشنوه حالت صورتش عوض میشه
\"هری، من من لویی ام \" صداش میلرزه . من سرمو تکون میدم هنوز نمی فهمم
بلند میشه میره بیرون دنبال یه دکتر . یه مرد دنبال لویی داره میاد تا وضعیت منو چک کنه
\"آقای استایلز ، باید یه چند تا سوال بپرسم ، لطفا آروم باشید \" دکتر دربده
ی صدای آرومی داره اینو میگه
\" من کجام ؟\" سعی میکنم آروم باشم .
\"آن\" لویی مامانمو صدا میکنه . چرا مامان منو صدا میزنه؟
\"بیدار شده؟\" مامانم میدوه میاد تو اتاق دستمومیگیره
\"مامان ، اینجا چه خبره \" من ناله کنان میپرسم
\"اوه تو خوبی؟\"بغلم میکنه آروم میشم دکتر میره کنار .چشم میفته به چشای لویی .چشاش قرمزن ،اشک تو چشاش جمع شده
\"هری\" مامانم صدام میزنه
\"اون کیه؟\"از مامانم میپرسم هنوز دارم به لویی نگاه میکنم انگار اون خیلی ناراحته . به مامانم نگاه میکنم خشکش زده . چند بار به منو لویی نگاه میکنه تا بفهمه من دارم شوخی میکنم یا نه
\"اون لوییه \"
\"اینو خودشم گفت ولی اون اینجا چی کار داره؟\" تو چشای مامانم نگاه میکنم
\"هری لویی دوست ...\"
\"بهترین دوستت\" حرف مامانمو قطع میکنه . منو مامانم برمیگردیم سمتش
\"من بهترین دوست تو ام\"لویی آه میکشه
\"لو.... \"مامانم میخواد یه چیزی بگه اما لویی میگه \"میرم دنبال پسرا..\" و از اتاق میره بیرون
\"پسرا؟؟؟\" دوباره به مامانم نگاه میکنم و اون میگه \"خودشون توضیح میدن\"
چند لحظه بعد لویی با سه تا پسر دیگه که من نمیشناسم میاد تو اتاق. یکیشون موهای بلوند و چشمایی آبی روشن داره یکی دیگه موهای قهوه ای تیره داره که موهاشو داده بالا و سومی موهای قهوه ای روشن و چشمای قهوه ای روشن داره
\"هری؟؟؟؟\" اون پسر مو بلوند با یه لهجه ایرلندی میپرسه .اما من هیچ آدم ایرلندی رو نمیشناسم من یکم به مامانم نزدیک تر میشم
\"نایل ، بهت که گفتم .اون یادش نمیاد\"لویی باز آه میکشه و به زمین نگاه میکنه .و الان متوجه استایل عجیب لویی میشم ،یه شلوار قرمز روشن یه لباس سفید با راه راه های آبی و بند شلوار . آخه کی دیگه بند شلوار میبنده؟؟
به پسره ،نایل، نگاه میکنم میخواد یه چیزی بگه ولی مامانم شروع میکنه \"هری .اینا دوستای تو هستن . با لویی آشنا شدی ، لویی تاملینسن \" لویی ل/بشو گاز میگیره \"زین مالیک \" پسری که موهای تیره داره سرشو تکون میده \"این لیام پینه \"لیام سرشو تکون میده \"و اینم نایله نایل هوران \" و اون پسر ایرلندی برام دست تکون میده
بعدش یه دکتر میاد تو اتاق
\"سلام آقای استایلز\" اون لبخند میزنه
\"سلام \" من به زور لبخند میزنم آخه دوست ندارم 4 تا آدم که نمیشناسم تو اتاقن
\"خب آقای استایلز میخوام ازت یه سری سوال بپرسم اشکالی نداره؟\" من سرمو تکون میدمو اون شروع میکنه
\" خب سوال اول : چند سالته؟\"
\"شونزده \" دکتر یکم اخم میکنه
\" خوبه .الان چه سالیه؟\"
\" 2010 \" اون دوباره اخم میکنه
\"میدونی الان کجایی؟\"
\"تو یه بیمارستان \"
\" نه منظورم دنیاست . میدونی الان کجای دنیایی ؟؟\"
\"چشر (cheshire .) ؟؟\"
\"میتونم باهمتون بیرون از اینجا حرف بزنم \" دکتر میپرسه و هر پنج نفر میرن بیرون
چرا باید چند تا غریبه یه چیزی رو بدونن و من ندونم ؟؟؟
اما بعد از چند دقیقه بر میگردن . مامانم خیلی نگرانه ، بقیه پسرا ناراحتن
\" مامان، اینجا چه خبره ؟؟، من نمیفهمم\" گریم میگیره و میبینم که لویی انگار با گریه کردن من از درد به خودش میپیچه
\"هری ، تو فراموشی گرفتی \" مامانم خیلی جدی اینو میگه
\"منظورت چیه ؟ اما xفکتر چی ؟ قراره چند ماه دیگه برم اونجا\" نگام به زین میخوره که میخنده .مشکل این پسر چیه؟
\"هری الان سال 2012 ایم \" مامانم اینو میگه و من با دهن باز بهش نگاه میکنم
\"نه ما الان تو سال 2010 ایم\" من با لجبازی میگم
\" نه ، عزیزم تو پسرا رو از 2010 میشناسی .باید سعی کنی تا بفهمی .هری اون یه تصادف بود یه......\"
\"یه چی مامان\"اینو گفتم تا مامانم ادامه بده
\"یه آدم دیوونه تورو زد.."freak" \" آدم دیوونه مامان هیچوقت اینطوری حرف نمیزنه .باشه
بعد از یه مدت داشت کم کم خوابم میبرد که مامانم برای گرفتن قهوه رفت بیرون . من حواسم به پسرا بود اوبا فکر میکردن من خوابیده ام
\"قراره به عمو سای چی بگیم؟؟\" نایل پرسید
\"این الان دقیقا بزرگ ترین مشکل ما نیس نایل\"لویی اینو گفت در حالی که خیلی خیلی ناراحت بود انگار که دلش شکسته بود.
\"لو ،آروم باش\" لیام سعی میکرد اونو آروم کنه \"همه ناراحتیم\"
\" نه لیام الان سعی نکن ددی دایرکشن باشی\"
ددی دایرکشن؟؟
\"حداقل باید به پائول بگیم اون میتونه به عمو سای بگه.\" زین اینو گفت
\"سلام بچه ها چی دارین میگین؟\" مامانم بود که برگشته بود
\"سایمون و منیجمنت\" لیام اینو گفت و آه کشید
\"اوه یکم سخت میشه \" مامانم هم آه کشید \"لو ،تو خوبی ؟ به جی زنگ زدم .اون گفت که متاسفه\"
\"واقعا، آن؟؟ \"لویی یکم خندید \"به مامانم زنگ زدی ، من بیست سالمه ،خودم از پسش برمیام\"
\"لویی . چیزی نیس من میدونم چقدر ...\"
\"میشه در موردش حرف نزنیم \" صدای لویی میلرزید
و بعدش من خوابم برد
صبح روز بعد از خواب بیدار شدم .مامانم نیست، منودوباره با 4 تا غریبه تنها گذاشته. چرا اینقدر بهشون اعتماد داره؟ ممکنه منو بکشن .اگه یکی از اینا همون آدم دیونه باشه که بهم حمله کرده؟
هنوز نفهمیدم چطور اینا منو میشناسن
به لویی نگاه میکنم ،انگار خیلی اذیت شده رو یه صندلی ولو شده و خوابیده صورتش مدام از درد بهم میپیچه .یکم تکون میخوره .داره یه چیزی میگه
\"نه . تو نمیتونی.ولی..... هز......\"
یکم بیشتر تکون میخوره . هز؟؟؟ دیروز منو اینطوری صدا نکرد؟
چرا من از اینکه یه آدم غریبه داره خوابمو میبینه خوشحالم؟
یه دفعه از صندلیش میافته پایین
\"اوه\" صداش در میاد در حالی که رو کمر افتاده
من سریع وانمود میکنم که خوابم
\"لو....\" یکی از پسرا ،زین،با یه صدای خوابالو اینو میگه
\"افتادم \" ناله میکنه . صدای بلند شدنش میاد
\"ساعت چنده؟\" یکی با یه لهجه ایرلندی اینو میپرسه
\"ا... تقریبا بعد از صبحونه \" لیام اینو میگه و میخنده \"بیا نایلر بیا بریم غذا بگیریم .زین تو هم میای؟؟\"
\"باشه بریم .....به چی میخندی ؟\" زین یکم مکث میکنه بعدش با داد میگه \"موهاممممممم\" من از جام میپرم
\"خوبه \" لیام زینو سرزنش میکنه
همینطور که دارم میشینم لویی بهم نگاه میکنه منم به اون 4 تا پسر نگاه میکنم
\"دکترا گفتن تا آخر همین هفته میتونی بری خونه ،اگه وضعیتت ثابت بمونه\"لویی در حالی که داره بهم نگاه میکنه اینو میگه
\"ما تو لندن ایم؟؟\" اینو میپرسم چون فکر میکنم از حرف های دیشب یه چیزی در مورد لندن گفتن
\"آره تا آپارتمانمون 20 دقیقه راهه \"لویی اینو میگه در حالی که بقیه دارن میرن بیرون
\"آپارتمانمون؟؟؟؟\"
\"آره تو و من یه آپارتمان داریم. شریکی\"
\" چرا من با تو زندگی میکنم؟ . من خودم تو هولمز چپل خونه دارم\"
\" تو چند سال پیش اومدی اینجا .هممون اومدیم . و تو با من زندگی میکنی چون من بهترین دوست توام\" یه آه میکشه و میره سمت پنجره
\"ببخشید. میتونم ازت یه چیزی بپرسم ؟؟؟\"
\"هرچی بخوای\"
\"من شما پسرا رو از کجا میشناسم؟\"
\"ما... ما با هم.... همه تو یه گروه ایم\" دوباره آه میکشه
\"چی؟؟؟؟؟؟؟\"
\" آره ببین من نباید همه چیو برات توضیح بدم هز، هری\" جملشو تصحیح میکنه
درست فکر میکردم خواب منو میدیده.
\"خب باشه ولی من چرا اینجام؟؟\"
\"خب سرت ضربه خورده\" اینو میگه اما هنوز روش به پنجره اس . بغض کرده \" الان برمیگردم\" از اتاق میره بیرون
از اینکه منو گذاشت اینجا و رفت احساس بدی دارم هنوز باورم نمیشه 18 سالمه
مامانم میاد میگه که رفته بوده هتل من سرمو تکون میدم هنوز دارم به لویی فکر میکنم
YOU ARE READING
Falling Again 'L.S. Persian Translation'
Fanfictionهری بیب بیب اوه تلاش میکنم تکون بخورم ولی سرم لرزش داره اوه نه همه تنم درد میکنه بیب بیب این چیه داره بیب بیب میکنه؟ سعی میکنم چشاموباز کنم نور چشامو میزنه .چشامو باز میکنم ولی حس میکنم یه چیزی رو پامه به پاهام نگاه میکنم یه پسر رو پامه فکر کن...