صبح خیلی زود از خواب پا میشم . از اتاق لویی صدای ناله و زاری میاد . یواشکی میرم اتاق لویی. در اتاقش یکم بازه منم آروم بازترش میکنم و میرم داخل . به لویی نگاه میکنم گه گرفته خوابیده .همه ملافه هارو زده کنار .فقط یه شلوار راحتی پوشیده .چقدر آروم و قشنگ خوابیده ....... صبر کن من چی دارم میگم؟؟؟
دوباره ناله میکنه .خیلی تو خواب تکون میخوره . صورتش به هم میپیچه انگار داره درد میکشه . دستاشو مدام مشت میکنه. بهش یکم نزدیک میشم .اون خیلی عرق کرده .ناخودآگاه موهاشو از تو صورتش میزنم کنار . به محض اینکه دستم میخوره به صورتش میبینم که آروم میشه
واقعا یه همچین اتفاقی افتاد یا من دارم خواب میبینم؟؟؟؟؟ به ساعت نگاه میکنم، سه صبحه. آه میکشم
دوباره دستمو می برم جلو و گونه هاشو نوازش میکنم دوباره آروم میشه من مکث میکنم .دستمو می کشم عقب
دوباره به خودش میپیچه و صورتش منقبض میشه \"نـــــه\" تو خواب ناله میکنه . خودشو جمع میکنه من میتونم ببینم که داره میلرزه
رو تختش میشنم و خیلی آروم کمرشو نوازش می کنم .قلبم تندتر میزنه اما من توجهی نمیکنم . میتونم حس کنم که آروم شده چند دقیقه بعد خیلی آروم خرو پف میکنه
چرا من از اینکه میتونم آرومش کنم اینقدر خوشحالم ؟؟؟. درسته اون گفت ما خیلی باهم صمیمی هستیم ولی من با بقیه دوستام اینطوری نیستم
هنور دارم آروم نوازش میکنم . احساس خوبیه .......من دوباره دارم چرت و پرت میگم آخه من .....چی شده؟؟؟
تو افکارم غرق شدم که ناگهان غلت میزنه سرشو میاره کنار زانوم .موهاشو دوباره از صورتش میزنم کنار .صورتش خیلی آرومه انگار که توی خواب عمیقیه
یعنی داره خواب چیو میبینه؟
یه دفعه دیگه نگاش میکنم که ترس برم میداره. اگه بیدار بشه و من اینجا باشم چی؟ چه فکری در موردم میکنه؟
سریع پا میشم اما به محض بلند شدم از رو تخت دوباره ناله میکنه و من پشیمون میشم
\"نه ...هز..... نرو...\" ناله میکنه چشاشو یکم باز میکنه و دستمو میگیره میکشه سمت خودش .رو تخت دراز میکشم و سرشو میذاره رو قفسه سینم و دوباره به خواب میره
دلم میخواد برم بیرون تا وقتی بیدار شد مجبور نباشم بهش توضیح بدم اما نمیتونم . دلم نمیاد بیدارش کنم .
به ریتم نفس کشیدنش گوش میدم و با موهاش بازی میکنم
ساعت تقریبا 5 لویی دوباره غلت میزنه و من بلند میشم میرم در حالی که گونه هام قرمز شدن وای من چه بلایی سرم اومده؟
از خواب بیدار میشم انگار که همین الان خوابم بردهاز بیرون صدا میاد ولی صدای در بوده که بیدارم کرده
\"بیا تو \" بلند میشم ومیشینم
\"بیدار شو برو دوش بگیر عمو سای امروز میاد اینجا\" لویی اینو میگه در حالی که سرشو آورده تو اتاق
\"باشه\" یعنی امروز رو یادشه. امیدوارم اینطوری نباشه.... لویی میره و من میرم تو حموم . تو حموم /isnt she lovely?/رو که قراره برا xفکتر اجرا کنم رو تمرین میکنم دوشو میبندمو میام بیرون بالاخره قراره این عمو سای رو ببینم
میرم سراغ کمد اما من قبلا از این لباسا نمیپوشیدم و انگار قدم یکم بلند تر شده .یه لباس سفید با یه شلوار لی سیاه میپوشم و میرم بیرون موهامو یکم تکون میدم
\"من یه سوال دارم \"به محض ورود به هال اینو میگم
\"میتونی صبر کنی؟ قبلا نپرسیدی؟\"نایل با دهن پر اینو میگه
\"اسم گروهمون چیه؟\"
\"وان دایرکشن\" لویی لیام زین باهم جواب میدن و نایل میگه \"نایل و سیب زمینی ها\"چ
\"وان دایرکشن؟؟؟؟؟؟؟؟ کی این اسمو انتخاب کرده؟\"
\"تو انتخاب کردی \"لویی به چشام نگاه میکنه و اینو میگه من سریع رومو بر میگردونم
صدای در میاد
\"اون اووووووووووومد\"نایل داد میکشه و میپره به در
\"سلام نایل \" چقدر صداش آشناس بر میگردم سمت در و با دهن باز بهشون نگاه میکنم \"سلام پسرا\" سایمون کاول لب در ایستاده
\"سلام \" لویی اینو میگه و میاد کنارم .چطور یه همچین چیزی اینقدر براشون عادیه؟؟
\" خب اون فراموشی گرفته؟\"از لیام میپرسه .لیام تایید مکنه \"ازتون سوال پرسیده ؟؟\" زین میگه \"خیلی زیاد\"و بهم میخنده که باعث میشه سریع دهنمو ببندم
سایمون یا همون عمو سای میاد میشینه رو مبل منم خیلی نگران میشینم کنار لویی
\"هری میشه بگی تو چی یادته؟\"
\"من....\" نمیدونم چی بگم
\"اون هیچی یادش نیس \"لویی خیلی غمگین اینو میگه و سایمون بهش اخم میکنه و لویی ادامه میده \" ما نمیدونستیم چی باید بهش بگیم و اون فقط اسم گروه رو میدونه\"
\"پس بهش نگفتید xفکتر چی شد ؟\"
\"xفکتر چی شد ؟\"من خیلی سریع میپرسم
\"نه واقعا هیچی بهش نگفتین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟\"
\"اینطور به نظر میاد \" نایل میخنده
\"میشه بگید اینجا چه خبره؟\" من دیگه عصبانی شدم
\"باشه هری\" سایمون میگه \"هر چی میخوای ازم بپرس \"
\"خیلی خوب \" مکث میکنم \" چطوری گروه تشکیل شد؟\"
\"شما همه برای تک خوانی اومدین xفکتر اما قبول نشدید و من شماهارو گذاشتم تو یه گروه و گروهتون سوم شد\"
\"سوم شدیم؟\" نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. \"خب پس تو چرا اینجایی؟ مگه نبای با برنده قرار داد ببندی؟\"
\"خب شماها خیلی با استعداد بودین و من باهاتون قرارداد بستم \"
\"خب....\" نمیدونستم باید چی بپرسم
\"گذاشتید بره توی/یتر؟\"سایمون میپرسه
\"نه .نه هنوز\"
\"باشه.خوبه اما میتونی تلویزیون ببینی.من با منیجمنت حرف میزنم \"سایمون اینو گفت و بقیه آه کشیدن. انگار منیجمنتو دوس ندارن.
\"من دیگه میرم . باید برم آمریکا xفکتر داریم\"
\"میشه سلام منو به دمی برسونی؟\"نایل میپرسه و سایمون تایید میکنه و میره
"باورم نمیشه داریم اینکارو میکنیم"لویی خیلی عصبانی اینارو میگه"منظورم اینه که اون تازه دیروز از بیمارستان اومده و امروز فهمیده که گروه چه جوری تشکیل شده فکر نمیکنید باید بهش یکم وقت بدیم؟؟؟؟؟؟"
"لویی میدونی که نمیتونیم"لیام اینو میگه و موهاشو از صورتش میزنه کنار
"میشه یکی بهم بگه چرا یه شام بیرون رفتن این قدر دردسر داره؟"من میپرسم
"اگه گارسون بخواد باهاش خوش و بش کنه چی؟ لیام ما... ما نمیتونیم"لویی داره میلرزه
"لو" لیام لویی رو بغل میکنه و من بهش احساس بدی دارم
من به چیزایی که لویی گفت فکر میکنم اگه گارسون بخواد باهام خوش و بش کنه ؟
"خب من گشنمه " نایل اخم میکنه
"لویی نمیتونیم که تا ابد همینجا نگهش داریم" زین سعی میکنه لویی رو قانع کنه
من نمیفهمم چرا لویی این قدر نگرانمه؟
"باشه اما اگه بهمون هجوم بیارن و اون ندونه چیکار کنه من میدونم و شما ها"عصبی تر از قبل اینارو میگه و به بقیه نگاه میکنه
هجوم بیارن؟
هممون با یه ماشین میریم رستوران .
من عقب پیش نایل و لویی نشستم و لویی نگرانه و ل/بشو مدام گاز میگیره
"هی مشکلی پیش نمیاد "اینو به لویی میگم و دستشو میگیرم .
با یه لبخند محو نگام میکنه بعد به دستش که هنوز تو دستمه نگاه میکنه
سریع دستمو میکشم عقب و اون یه آه میکشه و دستشو میذاره رو پاش
حس میکنم گونه هام دارن آتیش میگیرن
چرا دستشو گرفتم؟ چرا فکر کردم باید دستشو بگیرم؟
وقتی رسیدیم یه عالمه آدم بیرون از رستوران بودن
"اوه نایل" لیام با خشم اینو میگه ونایل " متاسفم من متاسفم"
"چیه؟ " من که نفهمیدم چرا لیام ناراحت شد میپرسم
" من فقط توی/یت کردم ناندوز خب من خیلی هیجان داشتم"
"من هنوز نمیفهمم "خب که چی؟
"فقط بهشون توجه نکن ،باشه؟ سرتو بنداز پایین و هیچی نگو به سوالاتشونم توجه نکن، باشه؟"لویی اینو میگه و من تایید میکنم
من هنوز نمیدونم چه خبره
"بریم " لویی اینو میگه و دستمو میگیره میکشه و منو از ماشین میبره بیرون من پشت سرش دارم میرم
هنوز سردرگمم که یهو یکی جیغ میکشه "اوناهاشن"
و یه دفعه همه دور ما جمع میشن لویی دستمو محکم تر میگیره و نور دوربینا چشمامو میزنن
شروع میکنن به سوال پرسیدن
"هری . چرا تو بیمارستان بودی؟"
"زین لیام چه خبر از آلبوم جدید؟"
"هری میشه بگی تو بیمارستان چی شد؟"
"نایل چرا توی/یت کردی ناندوز؟ مگه نمی خواستین کسی مزاحمتون نشه؟"
"هری آیا خونوادت اومدن ملاقاتت تو بیمارستان؟"
"لویی به عنوان بهترین دوست هری چه طوری کمکش میکنی تا بهتر شه؟"
"هری....."
"هری....."
"هری....."
بعد ما میریم تو و هنوز نمیتونم ببینم به خاطر فلش دوربینا
ما میریم سمت یه میز و لویی هنوز دستمو گرفته میخوام دستمو بگشم اما میترسم نتونم راهو پیدا کنم
و خوبه که دستموگرفته
وقتی میشینیم دستمو میکشم عقب و میزارمش تو جیبم
انگار لویی یکم ناراحت میشه
اینم قسمت دو
امیدوارم خوشتون بیاد
_may
YOU ARE READING
Falling Again 'L.S. Persian Translation'
Fanfictionهری بیب بیب اوه تلاش میکنم تکون بخورم ولی سرم لرزش داره اوه نه همه تنم درد میکنه بیب بیب این چیه داره بیب بیب میکنه؟ سعی میکنم چشاموباز کنم نور چشامو میزنه .چشامو باز میکنم ولی حس میکنم یه چیزی رو پامه به پاهام نگاه میکنم یه پسر رو پامه فکر کن...