چند روز از اون حادثه میگذره و فکر کنم لویی از اینکه از آشپزخونه دویدم بیرون ناراحت شده
هنوز داره بارون میاد
و ما داریم شام پاستا میخوریم
ما خیلی به ساحل نزدیکیم و صدای موج ها رو میشه شنید
بعد میریم فیلم ببینیم اما من حوصله ام سر میره و میرم حموم و بعد در حالی که به لویی فکر میکنم میرم میخوابم
*****
من از خواب میپرمو صدای رعد و برق میاد
به صدای رعد برق گوش میدم داره خوابم میبره که یه رعدو برق خونه رو میلرزونه و صدای گریه میاد
من میشینم و دوباره گوش میدم
هربار که صدای رعد و برق میاد اون صدای گریه بلند تر میشه
درحالی که یه شلوارک پامه میرم بیرون تا ببینم صدای چیه و اون صدا
از اتاق لویی میاد
میرم تو اتاق که میبینم اون زیر یه عالمه پتو و ملافه اس و بالش گذاشته رو سرش
"لو....."ولی رعد و برق صدامو قطع میکنه و لویی میلرزه و ناله میکنه
"لویی؟" دوباره میپرسمو میرم نزدیک تخت داره گریه میکنه
اما بازم رعد و برق اوه خدا
اون خیلی ترسیده به خاطر طوفان
"لویی ؟" صداش میکنم و میرسم به تختش
"لویی؟"ملافه هارو میزنم کنار
"هـــ"میشنه تا باهام حرف بزنه ولی دوباره رعد و برق و لویی خودشو میندازه تو بغل من و ناله میکنه داره از ترس میلرزه
"هیششش اشکالی نداره"محکم بغلش میکنمو سعی میکنم آرومش کنم اما فایده نداره بازم رعد و برق
پیشش میخوابم ولی ذهنم مدام داره هشدار میده که خیلی بهش نزدیکی
اهمیت نمیدم اون بهم نیاز داره
تو بغلم میخوابه و صورتشو رو گردنم حس میکنم
اشک میریزه .هربار که رعد و برق میزنه اون دوباره اشک میریزه
نفس گرمش میخوره بهم و من تمام تلاشمومیکنم تا نلرزم
این قدر گریه میکنه تا سکسکه اش میگیره و من گونه هامو به صورتش فشار میدم
چقدر دلم میخواد همه چی یادم بیاد
اونوقت دیگه مجبور نبودم با این همه احساس کنار بیام
اما اینا دارن یه چیزیو ازم مخفی میکنن
لویی و لیام ومن گریه ام میگیره
مگه من بهترین دوست لویی نیستم؟ چرا اون این همه رنج رو تحمل میکنه و بهم هیچی نمیگه؟
طوفان یواش یواش ناپدید میشه و لویی خوابش میبره
منم اهمیت نمیدم و میخوابم همونجا کنار لویی
*******
وقتی بیدار میشم لویی هنوز همونجا تو بغلمه و خوابه . چه قدر قشنگ خوابیده
خیلی آروم پیشونیشو میبوسم و عطر موهاشو تنفس میکنم
چقدر آرامش بخش و آشناس .انگار من هیچوقت نمیخواستم این عطرو از دست بدم
قلبم تند تند میزنه و آروم بلند میشم از تخت میرم بیرون و میرم دستشویی
صورتمو میشورم و یه عالمه سوال میاد به ذهنم
چرا اجازه داد من شب پیشش بخوابم؟
چرا از این که کنارش بودم احساس خوبی داشت؟
چرا عطرش اینقدر برام آشناس؟
چرا این چیزا برام اینقدر مهمه؟
سوال آخر رو مدام تکرار میکنم
و اینکه
چطور من این قدر آسون عاشق پسری شدم که به ندرت میشناسمش؟رو تختم میشینمو به ساعت نگاه میکنم
میتونم قسم بخورم داره کند تر از همیشه راه میره چرا این ماه تموم نمیشه؟
من میخوام از لویی دور باشم من هوای تازه میخوام
پا میشم تو اتاق راه میرم دارم خفه میشم خدایا
نمیتونم نفس بکشم پس میرم پایین تا آب بخورم
آب میخورم واز نشیمن میتونم صدای بچه ها رو بشنوم
به قفسه نگاه میکنم پر از غذا و نوشیدنیه
یه عالمه نوشیدنی الکلی و من به طور قانونی میتونم الکل بخورم
قفسه رو میبندم و دوباره آب میخورم
فکر کنم لویی پیش پسرا نیس دارم. فکر میکنم که داره چیکار میکنه که یه از اتاقش صدای جیغ و داد میاد و همه جا ساکت میشه
میرم تو نشیمن پسرا خیلی با تعجب نگام میکنن
"این دیگه چی ب....؟"که لویی دوباره جیغ میکشه و من بدون اینکه ادامه بدم میدوم بالا و در اتاقشو باز میکنم \"لویی؟\"
"کمک"جیغ میکشه در حالی که رو میز تحریر اتاقش ایستاده
"لویی چی شده؟"میرم سمتش و میپرسم
"عنکبوت"دوباره با جیغ میگه و به زمین اشاره میکنه یه جونور گنده سیاه داره رو زمین راه میره
"واااااااااااااااااااااای"من جیغ میکشمو میپرم رو میز پیش لویی
"لویی ؟هری؟"لیام ما رو صدا میکنه و میاد تو اتاق
خشکش میزنه و با حیرت بهمون نگاه میکنه
"عنکبوت "منو لویی باهم میگیم .لویی الانه که گریه اش بگیره اما من جرئت نمیکنم بغلش کنم
"آه خدا"میاد تو اتاق و با یه دستمال عنکبوتو بر میداره و میگه\"بهتر شد؟\"
منو لویی تایید میکنیم و میپریم پایین
من آروم میخندم ومیگم "چقدر ما ترسوایم."
"ساکت شو عنکبوت خیلی بزرگی بود" و خیلی قشنگ بهم اخم میکنه
"گفتم ما .نگفتم؟ "میگمو از اتاقش میرم بیرون تو اتاق خودم و اون دنبالم میاد
"شاید گفتی شایدم نه"میگه و میشینه رو تختم
"خب من میگم که گفتم ما و حق با منه"دوست ندارم کشش بدم
"هری؟؟؟؟؟؟"بعد از یه مدت میپرسه
"ها؟"
"هیچی ولش کن"
"باشه "جوابشو میدمو میگم"بریم شام درس کنیم من گشنمه"و از اتاق میرم بیرون
"وایسا "پا میشه و دنبالم میکنه تقریبا میخوره بهم
"نه تو بدو بیا" وسریع میرم تو نشیمن که زین درست سر راهه
اما من جاخالی میدم و لویی محکم میخوره به زین. من میخندم
"من بردم " و میرم تو آشپزخونه
"نه معلومه که نه...... من بردم "اینو میگه و میره سر یخچال و ادامه میده "خب شام چی درست کنیم؟"
"پیتزا" نایل میگه و میاد تو آشپزخونه
"آره "من موافقت میکنم
"صبر کن یخزده یا خودمون درستش میکنیم؟" لیام میپرسه
"معلومه که خودمون درس میکنیم"من لپ لیامومیکشم
"مطمئنی؟"زین میپرسه
"البته " و یه کاسه بر میدارم
"آره"نایل از خوشحالی میپره هوا ما همه میخندیم
******
پیتزا خیلی خوشمزه میشه و ما همشو میخوریم
و خوب نایل خیلی میخوره
بعد میریم که یه فیلم ببینیم
" توایلایت *twilight* ببینیم؟"لویی میپرسه
باشه"لیام میخنده
من فیلمو میذارمو فیلم میبینیم
****
فیلم تموم میشه و ما میریم که بخوابیم .من نمیخوام از پیش لویی برم
قبل از خواب به این فکر میکنم که هنوز لویی رو یادم نیومده
YOU ARE READING
Falling Again 'L.S. Persian Translation'
Fanfictionهری بیب بیب اوه تلاش میکنم تکون بخورم ولی سرم لرزش داره اوه نه همه تنم درد میکنه بیب بیب این چیه داره بیب بیب میکنه؟ سعی میکنم چشاموباز کنم نور چشامو میزنه .چشامو باز میکنم ولی حس میکنم یه چیزی رو پامه به پاهام نگاه میکنم یه پسر رو پامه فکر کن...