از خواب که پا میشم حالم بدتر شده اوه نه نمیتونم نفس بکشم
از تخت میپرم بیرون و سرفه میکنم وای دارم میمیرم
بعد میفهمم که ملافه ها دورم ان و این باعث شده نتونم نفس بکشم
گلوم ورم کرده ولی من میرم پایین اونجا لویی با یه لیوان چایی منتظرمه
\"بهتری؟\" من سرمو تکون میدم و اون میره سراغ قرصها \"چیه؟\"
\"من نمیتونم قورتشون بدم\"
\"اوه هری چقدر صدات بد شده\"زین میگه و من بهش دهن کجی میکنم
زین میخنده و لویی میاد سمت من و دستشو میذاره رو پیشونیم \"اوه خدا داری میسوزی\" و من میلرزم
من ناله میکنم و سرمومیذارم رو میز و لیوانمو میزنم کنار
\"باید دارو بخوری\" لویی منو صاف میکنه رو صندلی
\"نمیتونم قورت بدم \"به گلوم اشاره میکنم
\"نمی تونی قرص قورت بدی\"من که میدونم میخواد چی کار کنه سرمو تند تند تکون میدمو میگه
\"باید شربت سرفه بخوری\"
\"نه\"من با یه صدای خش دار داد میکشم
\"تو مجبوری \"ولی من ل/بامو بهم فشار میدم و میگه
\"میرم لیامو بیارم\"و از آشپزخونه میره سمت پله ها \"هی لیــــــــــــــام\"
و بعد نایل و لیام میان پایین و لباساشونو مرتب میکنن
\"اوه خدا\"زین میگه \"داشتین بالا چی کار میکردین؟\"
\"زین\"لویی اینو میگه و از خجالت قرمز شده که در نزده رفته تو اتاق
\"ببخشید آخه یکم تنها میشم\"زین اینو میگه و من ناله میکنم\"چی؟\"
\"هیچی خب لیام\"زین جوابمو نمیده
\"هری تو خوبی؟\"لیام میپرسه چون من وقتی میخندم صدای گربه مرده میدم
\"گلوش ورم کرده و دارو هم نمیخوره تازه چایی هم نمیخوره\"لویی اینو میگه و بهم اخم میکنه
من چایی میخورم و دوباره سرفه میکنم
\"دیدی باید دارو بخوری\" یه بطری میذاره جلو ویه قاشق هم تو دستشه
\"من خوبم \"صدام در نمیاد
\"لیام؟\"لویی میپرسه و لیام تایید میکنه انگار میدونه چه خبره
لیام میاد پشت منو دستامو محکم میگیره انگار قبلا هم این کارو کردن. البته که کردن
\"نه \"من سرفه میکنم و لویی میاد جلو و صورتمو میگیره و یه قاشق پر از شربت رو میاره جلو
\"هری؟\" ولی من ل/بامو بهم فشار میدم و به چشمای براق قشنگ و محسور کننده ی لویی خیره میشم
\"باشه \"لویی آه میکشه
\"مرس..آخ\"لویی قاشقو میبره تو دهنمو دستشو میذازه رو دهنم
مجبورم میکنه که قورتش بدم
به محض قورت دادنم اینو میگه ومیخنده\"خواهش میکنم قابلی نداشت\"
دستشو با شلوارش پاک میکنه ومن گلوم میسوزه
میریم تو نشیمن و من رو کاناپه ولو میشم
نایل و لیام تو بغل هم ولو شدن و لویی خیلی غمگین بهشون نگاه میکنه
بعد به من نگاه میکنه اما بعدش روشو برمیگردونه
و بعد من خوابم میبره
*******
بیدار که میشم تلویزیون روشنه و داره درمورد من اخبار پخش میکنه
میگه که اعضای گروه پیش منن تا حافظمو بدست بیارم
میرم که تو اتاقم بخوام اما تو راه صدای لویی از اتاق لیام میاد
\"باید بهم میگفتی\"لویی میگه \"اما این خیلی پیچیده اس\"
\"شماها همدیگرو دوس دارید از وقتی هری بیمارستان بوده که ینی یه ماه پیش\"لویی آه میکشه \"گفتنش خیلی سخت نبوده\"
\"ولی تو میدونی که هری تو کما بود و وضعیت بدی بود \"
\"خب هری الان 3 هفته ای میشه که به هوش اومده\"
\"من نمیخواستم بگم به خاطر جریان رابطه تو\"
\"اوه \"لویی که دیگه طلبکار نیس میگه\"متاسفم\"
\"نه لویی باید بهت میگفتم...من\"
\"نه لیام میفهمم ....نباید میگفتی مخصوصا به من\"
و من میرم تو اتاقمو در آروم میبندم
جریان رابطه لویی؟ ینی چی؟ اون با کسی رابطه داره ؟چرا من در مورد این موضوع ناراحت میشم؟
من عاشق لویی ام؟
با اینکه من لویی رو نمیشناسم ولی فکر کنم آره
من میافتم رو تخت و سرفه میکنم
وای نه نمیتونم بخوام مدام به لویی فکر میکنم
اگه لویی با کسی رابطه داره چرا بهم نگفته؟
اصلا چرا من باید اهمیت بدم ؟به من چه مربوط؟
این قدر جابه جا میشم تا اینکه دیگه بیخیال خوابیدن میشم
میرم پایین تا فیلم ببینم
یه فیلم جدید میزارم و چند دقیقه بعد خوابم میگیره
YOU ARE READING
Falling Again 'L.S. Persian Translation'
Fanfictionهری بیب بیب اوه تلاش میکنم تکون بخورم ولی سرم لرزش داره اوه نه همه تنم درد میکنه بیب بیب این چیه داره بیب بیب میکنه؟ سعی میکنم چشاموباز کنم نور چشامو میزنه .چشامو باز میکنم ولی حس میکنم یه چیزی رو پامه به پاهام نگاه میکنم یه پسر رو پامه فکر کن...