لیام امشب بار شلوغی رو برای خوش گذروندن انتخاب کرده
به زین که داره نوشیدنی سفارش میده نگاه میکنم
"لویی کجاس؟" از من میپرسه
""اوناهاش داره با لیام میرقصه "به استیج رقص وسط بار اشاره میکنم نایل میاد سمتمون و من دوتا نوشیدنی میگیرم و میرم سمت لو
"هی برات نوشیدنی اوردم " بهش چشمک میزنم
"مرسی "نوشیدنی رو سر میکشه "جبران میکنم"
بعد از یکم رقصیدن و خوش گذرونی نایل کاملا مسته داره یه چیزی میگه و زین و لیام بهش میخندن
اصلا حواسشون به ما نیست .منم از فرصت استفاده میکنم.
دست لویی و میگیرمو میبرمش بیرون بار توی کوچه .الان تنهاییم
میچسبونمش به دیوار و شروع میکنم به بوسیدن گردنش
"هــ هز چی کار میکنی؟" با تعجب نگام میکنه
"مگه نگفتی جبران میکنی؟...الان وقتشه..."
تو چشماش خیره میشم و میرم جلوتر تا ببوسمش که صدای قدمهای یکی میاد
یکم از لو فاصله میگیرم که یه دختر نوجوون میاد جلوتر
"هی لویی؟؟؟؟ هری؟...."بهمون با شوک و تعجب نگاه میکنه
"سلام عزیزم ...تو طرفدار وان دی هستی ،نیستی ؟"لویی ازم فاصله میگیره و میخواد بره سمت دختره که دختر خودش میاد جلو
"آره هستم .."اون خیلی عصبانی جواب میده برمیگرده سمت من "و خیلی دلم میخواد بدونم چند ثانیه پیش داشتی چه غلطی میکردی...."
چه پررو
"م م منظورت چیه ؟..."به لکنت میافتم
"خیلی خوب میدونی منظورم چیه ...چرا داشتی اون کار کثیفو میکردی ؟....این افتضاحه ..."
بهم یکم نزدیک میشه
"ببخشید؟" من با پررویی نگاش میکنم
"تو حال بهم زنی بهت اجازه نمیدم لویی رو مثل خودت نفرت انگیز و مریض کنی .ازش فاصله بگیر ."
"هی فکر نمیکنم ....." لویی میخواد حرف بزنه که دختره منو هل میده سمت دیوار
"ازش دور شو ...ازش دور شو ..تو نفرت انگیزی "
منو محکم میکوبونه تو دیوار
"آخ ....ولم ک...." چشمهام دارن سیاهی میرن
"هــــــــزا" این صدای چیه؟ سرم داره سوت میکشه
"لو" و از حال میرم
*********
از خواب بیدار میشم همه جا سفیده .انگار دوباره تو بیمارستانم.در اتاقم باز میشه و لویی میاد تو .بهم لبخند میزنه و میگه
"سلام عشق .حالت چطوره؟"
"امم نمیدونم .اینجا کجاس؟"
"اینجا جایی که تو باید تصمیم بگیری ."
"چه تصمیمی؟"
"که میخوای بمونی یا بری "
میاد میشینه روی تخت و دستمو میگیره
"میتونی پیشم بمونی عشق یا بری به زندگیت برسی"
"من نمیفهمم....زندگی؟؟ مگه اینجا کجاس؟...دوباره رفتم تو کما؟..."
لویی حس میکنه ترسیدم برای همین دستشو میکشه رو صورتم
"نه هزا ...ام فقط سعی کن بخوابی..وقتی بیدار شدی متوجه میشی "
پیشونیمو میبوسه
"خوب بخوابی" داره صورتمو نوازش میکنه که چشمهام سنگین میشن
من دارم میافتم
*********
چشمهام رو باز میکنم .داره بارون میاد ،قطره ها دارن صورتمو خیس میکنن.آسمون خیلی آبیه
این عجیبه آسمون باید خاکستری باشه
چند بار پلک میزنم و
این آسمون نیست اینا چشمهای لویی ان و اون داره گریه میکنه
"هزا ......من متاسف.....نباید هلت میداد....میدادم...هز ...بیدار شو ...."
سرشو فرو میبره تو گردنم دستمو میبرم سمتش .از تماس دستم از جا میپره .بهم خیره شده
"هری .......وای خدا فکر کردم ...که ..."اشکاشو پاک میکنه میخواد ازم جدا شده که دوباره میزنه زیر گریه
"بو...."
من بلند میگم تا متوقفش کنم
یه دفعه سرشو بلند میکنه و تو چشام زل میزنه انگار بهش صاعقه زده.
با گریه میگه "چی گفتی؟"
"بو....گریه نکن...من خوبم"دستو میکشم رو لپش و بهش نزدیک میشم
"تو یا.....یادت می..میاد؟"
با سر تایید میکنم
جیغ میکشه و شروع میکنه به بوسیدن صورتم
YOU ARE READING
Falling Again 'L.S. Persian Translation'
Fanficهری بیب بیب اوه تلاش میکنم تکون بخورم ولی سرم لرزش داره اوه نه همه تنم درد میکنه بیب بیب این چیه داره بیب بیب میکنه؟ سعی میکنم چشاموباز کنم نور چشامو میزنه .چشامو باز میکنم ولی حس میکنم یه چیزی رو پامه به پاهام نگاه میکنم یه پسر رو پامه فکر کن...