لویی:
باورم نمیشه
اینا واقعیه ؟
من هز خودمو میشناسم و اون پسر هز نیس. اون دیگه منو دوس نداره
اینو یه چند روز پیش فهمیدم وقتی که منو ب/وسید و بعد یادش نمیومد و همش به خاطر الکل بود
دلم براش تنگ شده خیلی زیاد
برا وقتی که بو یا بوبر صدام میکرد .مامانم که اینطوری صدام میکرد اعصابم خورد میشد ولی هری
خیلی وقته این حرفو ازش نشنیدم خیــــــــــلی وقته
تمام سه روز گذشته رو با گریه گذروندم
ازهری دوری میکنم و اون یه چند بار سعیکرد باهام حرف بزنه اما من نمیتونم
اون دیگه منو دوس نداره و همش فقط یه شلوارک پاشه
من از اتاقم بیرون نمیرم و خیلی غذا نمیخورم
لیام میخواست بدونه منیجمنت چی بهم گفته ولی نمیتونم بهش بگم شاید چون بهش حسودیم میشه
اون و نایل باهمن و من میدونم چرا بهم نگفته بود و من نمیتونم بهش فکر نکنم
ولی تنها چیزی که باید بهش فکر کنم اینه که دوستپ/سر من که یه سال باهام بوده منو به هیچ وجه یادش نمیاد
تازه اون بقیه رو یادشه
نکنه واقعا دوسمنداشته
نکنه دیگه یادش نیاد و من مجبور باشم بقیه عمرمو اینطوری بگذرونم؟
اونوقت ممکنه عاشق یه نفر دیگه بشه و منو ول کنه .وای نه اگه ازدواج کنن؟اگه بچه دار بشن ؟اونوقت من میشم عمو لویی وای نه من نمیتونم باهاش کنار بیام. چطوری بریم تور ؟چطوری باهم تو یه خونه بمونیم اگه یکیو بیاره خونه؟
\"لویی؟\"یکی داره در میزنه
\"ها؟\"به در نگاه میکنم
\"میشه باهات حرف بزنم ؟\"زین میاد تو اتاق
\"در مورده؟\"اینو میپرسم و اون میاد تو اتاق میشینه پیشم
\"اخیرا چت شده؟\"ازم میپرسه با چشای شکلاتیش بهم نگاه میکنه
\"منظورت چیه؟\"یه نفس عمیق میکشم
\"لویی ،تو دیگه غذا نمیخوری از اتاقت بیرون نمیای منیجمنت بهت چی گفته؟\"
\"هیچی\"اینو میگم ولی اشک تو چشام جمع میشه
نمیتونم بهش فکر کنم باعث میشه حالم بدتر شه
\"لویی باید بهم بگی\"خیلی آروم میگه
\"نمیتونم اگه هری بشنوه؟\"
\"اون داره با لیام فیلم میبینه و مطمئنم الان خوابش برده\"
\"زین من نمیتونم\"
\"لو خواهش میکنم\"
************
به پسرا نگاه میکنم که از اتاق میرن بیرون ،هری با تعجب برمیگرده بهم نگاه میکنه
به سمت منیجمنت میرم ازش متنفرم
از وقتی قضیه منو هری فهمیده ازش متنفر بودم و وقتی به فراموشی هری گفت \"یه مشکل جزئی\" بدتر شد
و شاید چون اون منیجمنته
\"خب آقای تاملینسن رابطه ات با آقای استایلز چطوره؟ اون یادشه؟\"
\"ا خب نه\"به دستام که رو زانومه نگاه میکنم چشامو میبندم تا گریه ام نگیره\"اون یادش نیس\"
میتونم حس کنم داره لبخند میزنه
از رو صندلیش پا میشه میاد کنار میز
\"خب آقای تاملینسن چه بهتر،تو و آقای استایلز یه سال بود که باهم رابطه داشتین درسته؟\"
\"هنوزم داریم\"
\"که این طور .چطوره برم ازش بپرسم شاید بگه آره؟\"جوابشو نمیدمو میخنده و میگه \"مشکلمون رو حل میکنم\"
\"چی \"من وحشت میکنم و اون میخنده \"من و هری مشکلی نداریم .مشکل تویی\"
\"جزئیات جزئیات\"منو ساکت میکنه و میگه\"میدونم چطوری این مشکلو حل کنم\"
\"چطوری ؟ هری منو یادش میاد و اونوقت تو هیچ کاری نمیتونی بکنی\"
\"ولی ما 4 هفته دیگه براتون یه مصاحبه ترتیب دادیم \" لبخند میزنه و ادامه میده\"تا اون موقع وقت داره که تو رو یادش بیاد وگرنه.......\"
\"وگرنه چی؟شما نمیتونیین ما رو ازهم جدا کنید ما هرکاری بخوایم میکنیم\" اشکامو رو صورتم حس میکنم
\"تو با ما قرار داد داری نمیتونی بزنی زیرش . اگه تا 4 هفته دیگه تو رو یادش اومد که هیچی وگرنه باید از هم جدا بشید\"
من میافتم رو صندلیم و اون میگه
\"تو که گفتی همه چیو یادش میاد\"
\"یادش میاد \" و بعد پسرا میان تو اتاق
*************
و بعدش شما ها اومدین تو اتاق
\"وای نه لو . چرا بهمون نگفتی؟\"زین میگه و میاد بغلم میکنه
\"نمیخواستم نگرانتون کنم \"اشکام سرازیر میشه \"و بعدشم اون شب\"
\"لویی؟\"زین تو چشام نگاه میکنه
\"خبهریم/ستبودومنوب/وسیدوفرداشیادشنمیومدوفهمیدمکهدیگهدوسمنداره\"
\"چی؟\"
\"خب هری م/ست بود و منوب/وسید اما فرداش یادش نمیومد و من فهمیدم که دیگه دوسم نداره\"
ازتعجب چشاش گرد میشه و میپرسه\"لیام میدونه؟\"
\"خب بهش گفتم که ناراحتم\"
\"لو \"فقط همینو میگه
YOU ARE READING
Falling Again 'L.S. Persian Translation'
Fanficهری بیب بیب اوه تلاش میکنم تکون بخورم ولی سرم لرزش داره اوه نه همه تنم درد میکنه بیب بیب این چیه داره بیب بیب میکنه؟ سعی میکنم چشاموباز کنم نور چشامو میزنه .چشامو باز میکنم ولی حس میکنم یه چیزی رو پامه به پاهام نگاه میکنم یه پسر رو پامه فکر کن...