9...hiding

423 55 4
                                    


لویی:
صدای یه چیزی از آشپزخونه میاد
و بعد یکی از له ها میره بالا
من بلند میشم حتما جلو تلویزیون خوابم برده
کدوم احمقی گذاشته من اینجا بخوابم
تلویزیونو خاموش میکنم
میرم تو آشپزخونه و از تو قفسه یه لیوان بر میدارم
لیوانو پر از آبمیوه میکنم و میبینم که در قفسه بازه
درشو محکم میبندم و یه صدای بلند میده
\"اوپس\" و میرم تو نشیمن و به پنجره و بارون نگاه میکنم
نایل درست میگه منیجمنت خیلی قدرتمند تر از ما....
صدای بسته شدن در میاد و هری که لباس تنش نیس میاد پایین
من نفسمو حبس میکنم و بعد از چند ثانیه میرم تو آشپزخونه و میگم\"سلام هری\"
بهم خیلی عجیب نگاه میکنه و من میپرسم\"دیروقته چرا بیداری؟\"
لیوانمو میذارم رو میز و میرم سمت یخچال
تقریبا رسیدم به یخچال که دوتا دست رو شونه هام حس میکنم و میچرخم
\"هـ\"حرفمو با گذاشتن ل/باش رو ل/بای من قطع میکنه و منو هل میده و محکممیخورم به یخچال ولی اهمییت نمیدم
هری داره منو میب/وسه و من ناخودآگاه ب/وسیدنو ادامه میدم
دستشو گذاشته رو گردنمو انگشتاشورو موهام حس میکنم و دستمو میذارم رو قفسه سینش
ل/بامو رها میکنه و میره سراغ گردنم و گازم میگیره قلبم داره از کار میافته
\"هــ هــ\"اما نمیتونم ادامه بدم و ناله میکنم
اینجای گردنم نقطه ضعفمه
ینی یادشه؟
یه نفس عمیق میکشمو حالم از بوی و/دکا بد میشه
وای خدا نه
بهش نیاز دارم اما با تمام توان هلش میدم عقب \"داشتی الکل میخوردی؟\"میپرسم و یه نفس عمیق میکشم دارم تو چشای سبزش گم میشم
\"در مورد چی حرف میزنی؟\"میپرسه
\"بوی و/دکا میدی\" بهش میگم
\"من الکل نمیخوردم\"و زیر چشمی به یه چیزی نگاه میکنه
نگام میافته به یه بطری خالی و میقاپمش و میگم\"تو همه ی اینو خوردی؟\"گریم میگیره
\"نه\"خیلی سریع جواب میده و میپرسه \"یکمشو ریختم؟\"
\"وای نه .هری چطور هنوز زنده ای؟\"من سرش غر میزنمو چشام پر از اشک میشه
\"لویی من.....\"
\"برو بگیر بخواب تا غش نکردی \"به میز تکیه میدمو سرمو میندازم پایین
\"خب پس،لعنت به تو\"اینو میگه یه بطری دیگه بر میداره و میرم تو اتاقش
من یه احمقم
اشکام سرازیر میشه
نباید متوقفش میکردم ولی اونوقت بدتر بود
هری وقتی م/سته دو حالت براش پیش میاد
اول ممکنه احساسات واقعیشو بروز بده که امیدوارم همین باشه اما دوم
ممکنه کاری کنه که تو خوابم نمیدیده و فردا هیچ کدومو یادش نیس
میشینم رو زمین و گریه میکنم
این نباید اتفاق افتاده باشه
میرم تو تختم و میخوابم نمیخوام هری منو اینجوری ببینه
**********
بیدار میشم و میرم صورتمومیشورم
میرم تو آشپزخونه و صبحونه میخورم
پسرا دونه دونه میان پایین و هری آخر ازهمه میاد وقتی که همه صبحونشونو تموم کردن
\"صبح به خیر\"بهش نگاه نمیکنم و ادامه میدم \"چطور خوابیدی؟\"
\"اه خوب\"غر میزنه \"قرص مسکن بر میداره و میگه\"میشه یه چیزی بهم بگی؟\"
\"حتما\"
\"میشه بگی دیشب چی شد؟\"
\"متاسفم نه\"سرمو تکون میدم حالم بده \"الان بر میگردم \"بلند میشم میدوم تو اتاقم و درو قفل میکنم
میافتم رو زمین و گریه میکنم فقط 2 هفته وقت دارم

Falling Again 'L.S.  Persian Translation'Where stories live. Discover now