42.سیب

4K 342 44
                                    

سکوتی بینمون برقرار شد و بعد بلند شد و بی توجه بهم سمت قصر رفت وگفت:دیر وقته..برو بخواب..
ورفت داخل.
لبخندی ناخودآگاه رو لبم اومد و چشمام رو با ارامش بستم و اروم دستم رو روی موهای بافته ام کشیدم.
کج و کوله بافته بود.
خندیدم.
این کاره نبود.
مشخص بود دفعه اولشه مو میبافه.
بلند شدم برگشتم به اتاقم و با لذت به خواب رفتم.
صبح تعدادی از سربازا رو کنار کشیدم و بهشون قول پاداش و ترفیع دادم که از حسن اجرای عملیات برام خبر بیارن و بعد لیست هایی رو که تقسیم کرده بودم برداشتم و رفتم به سالن قصر و به ژاکلین گفتم همه وزاء و مسولان رو خبر کنه.
جدی و پرابهت پایین تخت استفن ایستادم تا همه جمع شن.
-خوب..طبق دستور پادشاه من لیستهایی رو طرح کردم که طبق اینها کیا باید مالیات بدن و کیا نباید مالیات بدن و برعکس..باید بهشون کمک بشه.
لیست ها رو دادم به ژاکلین و اونم بین وزراء تقسیم کرد.
وزراء نگاهی به لیست انداختن و یکیشون شاکی گفت:اما بانوی من..این منصفانه نیست..
-چی منصفانه نیست؟
وزیر-اینکه عده ای این همه مالیات بدن و یه سری ندن ودر مقابلش پول هم بگیرن..
با جدیت زل زدم بهش وگفتم:بهش میگن انسانیت..هرکس باید به اندازه وصعش به کشورش خدمت کنه..
وبه بقیه نگاه کردم و گفتم:لیستی که توی دست شماست تعدادی افراد نیازمند داره که باید بهشون کمک بشه..میزان کمکش هم نوشته شده و میزان مالیاتی که از افراد ثروتمند باید گرفته بشه هم نوشته شده..
یکی از وزراء-میشه سوالی بکنم بانو؟
-بله..میشنوم..
وزیر-ما این کمک رو باید از کجا به این نیازمندا بکنیم؟از خزانه؟
-نه..از مالیاتی که از ثروتمندا گرفتین..
شوکه به هم نگاه کردن و پچ پچ کردن.
وزیر-یعنی..ما مالیاتی که گرفتیم رو خرج نیازمندا کنیم؟؟
-بله..دقیقا..
همه متعجب به هم نگاه کردن.
با خشونت گفتم:این کار به من سپرده شده و با همه وجودم به بهترین نحو انجامش میدم وکسایی رو که جلوی راهم سنگ بندازن به بدترین شکل مجازات خواهم کرد..
مکثی کردم وگفتم:این دستور اعلاحضرته..کشور قراره تکون بخوره..قراره از منجلاب بیرون بیاد و وای به روز کسی که سد راه این تغییر قرار بگیره..ثروتمندها مالیات میدن..نیازمندا مورد کمک قرار میگیرن..این قانونه..و بعد از اجرای این قضیه من حتما جاسوسانم رو برای بررسی خواهم فرستاد..و میخوام مطمین باشم درست پیش خواهد رفت.
مکثی کردم و با جدیت گفتم:مسلما بعد از این قضیه از اعلاحضرت میخوام که به دارایی های وزراء هم رسیدگی کنن..
همه متعجب و ترسیده به هم نگاه کردن و اروم با هم حرف زدن.
با خباثت گفتم:بالاخره باید مشخص بشه کیا باج گرفتن تا مالیات نگیرن..بهتره به حق خودتون قانع باشین..چون اگه قانع نباشین به زودی تقاصش رو در درگاه اعلاحضرت پس میدین و خوب میدونین ایشون با خیانت چجوری برخورد میکنن..ولی اگر قانع باشین و به وظایفتون درست عمل کنین..من شخصا قول میدم پاداش بزرگی از اعلاحضرت دریافت میکنین..
به سمت در خروج رفتم و گفتم:کارتون از همین امروز شروع میشه..و چند سرباز هم دراختیارتونه..
و رفتم.
وزرا وبه همراه سربازا برای گرفتن مالیات ودادن کمک ها راهی شدن.
امیدوار بودم همه چیز خوب پیش بره.
شب تو باغ نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم که حضور کسی رو نزدیکم حس کردم و قبل اینکه بخوام برگردم ببینم کیه یه نفر روی پام دراز کشید.
سریع کتاب رو بالا کشیدم و شوکه به استفن نگاه کرده بودم که روی نیمکت دراز کشیده بود و سرش رو روی پاهام گذاشته بود.
شوکه و گنگ نگاش کردم که دست جلو اورد وکتابم رو گرفت و گفت:چی میخونی؟
چیزی نگفتم.
نگاهی به کتاب انداخت وبعد کتاب رو روی سینه اش گذاشت و چشماش رو بست.
استفن-امروز خیلی از جانب من حرف زدی..
لبخندی زدم وگفتم:خبرا چه زود میپیچه..
استفن-اره..زود میپیچه..ولی این یکی نپیچیده...خودم اونجا بودم..
متعحب گفتم:اونجا بودین؟
شونه ای بالا انداخت وگفت:بالاخره باید میفهمیدم چی به چیه..
چشماش رو باز کرد و نگام کرد وگفت:ولی خوشم اومد..فک کردم فقط پروبازی و زبون درازی جلوی منو بلدی..ولی دیدم نه..چیزهای دیگه ام سرت میشه..جدی بودن و مدیریت هم بلدی..
و چشماش رو بست.
لبخند زدم و نگاش کردم.
صورتش رنگ پریده بود.
فهمیدم سرش درد میکنه.
دستم رو سمت شقیقه اش بردم و اروم فشارش دادم و گفتم:بازم سردرد سرورم؟
چشماش رو باز کرد و اروم گفت:معلوم بود؟؟
تودلم گفتم عاشق نشدی ببینی جزیی ترین چیزهای طرفت برات معلوم میشه.
لبخند باریکی زدم وگفتم:اره..
لبخند باریکی زد و چیزی نگفت.
یکی دوساعتی رو پام دراز کشید و بعد بی حرف بلند شد و رفت.
فرداش یکی از سربازهای اجیر کرده ام برام خبر اورد که وزراء از عموزاده ی مادر استفن،بانو ویکتوریا میترسن و با اینکه خیلی ثروتمنده جرءت گرفتن مالیات رو ندارن.
اون وزیر رو صدا کردم و با خشونت ازش خواستم بی توجه به مقام و منصب اون شخص مالیات رو ازش بگیره.
اون بدبخت از خشم ویکتوریا میترسید ولی برام اهمیت نداشت و گفتم اگر مالیات رو نداد با خشونت هر چه تمام تر ازش بگیرن.
یه روز گذشت که ویکتوریا رو دیدم که با خشونت و قدمهای بلند بهم نزدیک شد.
داشتم سیب سرخی رو گاز میزدم.
ویکتوریا خشن اومد جلو و با تمام توانش چک زد تو صورتم.
برق از سرم پرید و صورتم به سمت چپ کج شد.
شوکه شدم.
اروم صورتم رو برگردوندم سمتش.
خشن گفت:کی این حق و اجازه رو به تو داده که دستور بدی با خشونت از عموزاده من مالیات بگیرن؟
داد زد:به چه حقی چنین غلطی کردی؟
با خشونت گفتم:به حقی که اعلاحضرت بهم دادن..اونیکه هیچ غلطی نمیتونه بکنه من نیستم..شمایی
چک دومش خورد همون سمت قبلی واز لای دندوناش گفت:من هنوز بانوی اول این قصرم و چنین اجازه ای به توعه احمق نمیدم که برای من و خانواده ام تکلیف مشخص کنی و دهنت رو بیش از اندازه برام باز کنی..
نه..نباید روش دست بلند کنم.
سندی میشد برای له کردنم.
چشمام رو بستم تا خشمم رو نگه دارم و بعد با اوج نفرتم زل زدم بهش.
با خشم اخمم رو تو هم کشیدم.
نگاه ازم کند و خواست بره که با غیض نصفه سیب گاز زده ام و زیر پاش انداختم و گفتم:ادمها همیشه چیزی نصیبشون میشه که لیاقتش رو دارن..
به اشغال سیب اشاره کردم وگفتم:در همین حدی..نه بیشتر..کارت بی جواب نمیمونه منتظر باش..
و با خشم سریع رفتم.
رفتم تو اتاقم.
رو صندلی اتاقم نشستم و سعی کردم جلوی بارش اشکم رو بگیرم.
ولی نمیشد...جاری شد.
اروم اشکم روی صورتم راه افتاد.
تو اینه به خودم نگاه کردم.
ژاکلین هق هقی کرد و اومد جلو وگفت:بانوی من..الهی دستشون بشکنه..جاش بدجور مونده..
اره مونده بود.
جای رد دستاش روی صورتم قرمز شده بود.
خشم و نفرت همه وجودم رو گرفته بود.
ضربه ای به در خورد.
پردرد چشمم رو بستم وگفتم:حوصله هیچ کس رو ندارم ژاکلین..هیچ کس..
ژاکلین بلندشد و سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه در باز شد.
ژاکلین سریع گفت:اعلاحضرت..
و عقب کشید.
از اینه دیدمش.
استفن بود.
توان روبرویی باهاش رو نداشتم ولی مجبور بودم.
اروم وبی حال بلند شدم و برگشتم سمتش و سرم رو پایین انداختم و تعظیمی کردم و همونجور موندم.
استفن-سرت رو بلند کن..
بلند نکردم..
جدی گفت:باتو بودم..سرت رو بلند کن..
اروم سرم رو بلند کردم.
اشک توی چشمم حلقه زده بود.
ناباور به صورتم و اشک چشمم نگاه کرد وبلند و جدی و پر ابهت گفت:بقیه بیرون..
همه سریع از اتاق بیرون رفتن.
دستش رو اروم گذاشت زیر چونه ام.

Queen of my heart👑Where stories live. Discover now