70.مجازات

3.8K 303 15
                                    

دستی روی موهام کشیده شد.
بی میل وول خوردم ولی بیدار نشدم.
بوسه ارومی روی موهام قرار گرفت.
چشمام رو باز کردم.
وای خدای من..
چشم تو چشم شدم با استفن که کنارم رو تخت نشسته بود و موهام رو نوازش میکرد.
سریع و با هول وولا تو جام نشستم.
لبخند بیجونی زد.
یه دستش روی پهلوش بود که میگفت درد داره.
استفن-خوبی بانوی من؟
با بغض سریع و هول گفتم:چرا از من میپرسی؟تو خوبی؟
استفن-باید از تو پرسید..
اخم کرد وگفت:این چه کاریه با خودت کردی؟
-چیکار؟
استفن-شنیدم همه اون 5 روز از بالای سرم جم نخوردی و نه چیز درست حسابی خوردی و نه خوابیدی..
اشک تو چشمم حلقه زد و اروم گفتم:چجوری باید میخوابیدم سرورم؟
خیره نگام کرد.
سریع اشکم رو پاک کردم و لبخند مصلحتی زرم وگفتم:نباید از اتاق و تخت بیرون بیای..هنوز کامل خوب نشدی..باید استراحت کنی..
بلند شدم و کمکش کردم بلند شه.
چشماش رو از درد کمی بست و دستش رو روی پهلوش محکم کرد.
درد داشت..خیلی هم زیاد ولی دم نمیزد.
جاسپر بیرون اتاق سریع جلو اومد و کمک کرد استفن رو ببریم اتاق خودش.
هرچند استفن خیلی به ما تکیه نمیکرد.
با اینکه درد داشت ولی باز غرورش سرجاش بود.
بردیمش تو اتاق خودش و اروم هلش دادم که دراز کشید.
استفن اخم کردی و سرزنش گر گفت:اونقدر ازم مراقبت کردی وبالا سرم بیخوابی کشیدی که از خستگی یه روز کامله خوابی..
با تعجب گفتم:یه روز کامل؟
لبخند بی جونی زد و سر تکون داد.
استفن-خیلی نگرانت بودم..میگفتن حالت خوبه ولی باور نکردم و واسه همین خودم اومدم که ببینمت..میخواستم مطمین شم خوبی..هرچیزی رو تحمل میکنم جز درد تو رو..
خودم رو روی تخت کشیدم و سرم روی بازوش گذاشتم.
-تو خوب باشی منم خوبم...دیگه هیچ وقت چنین کاری باهام نکن..
اروم روی موهام رو بوسید.
با ارامش چشمام رو بستم.
استفن-جاسپر گفت تو اون سربازا رو برای کمک بهم فرستادی و باید اعتراف کنم کاملا به موقع بود فرشته نجات من..
لبخندی زدم و خودم رو بهش چسبوندم.
استفن-چطور فهمیدی؟کار کی بود؟
-فقط خوب شو و بقیه چیزها رو بسپر به من..همه چیز رو برات میگم..اما نه الان..تو الان فقط به استراحت نیاز داری..بهم اعتماد کن..
چشمای نیمه بازش سست خواب لبخند بیجونی زد وگفت:اعتماد دارم..
و چشماش رو نرم بست.
با لبخند خوابیدنش رو نگاه کردم.
هرچی میگذشت حال استفن بهتر میشد.
هرچند اصلا تو اتاقش بند نمیشد و مدام دنبال رسیدگی به کارهاش بود.
به همه سپرده بودم هیچ کس حق نداره درباره مقصر حادثه سوء قصد چیزی به استفن بگه و خودمم ازش قول گرفته بودم پیگیرش نشه و بهم اعتماد کنه.
-میخوام فرداشب مهمونی برگذار کنم..
استفن نگاهی بهم انداخت وگفت:مهمونی؟
-اهوم..برای سلامتیت..
لبخندی زد وگفت:سلامتی که مهمونی نمیخواد دختر کوچولوی من..
رفتم پشت سرش و دستام رو دور کمرش انداختم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
-میخواد..مثلا پادشاه این سرزمینی..بعدشم تو این مهمونی قراره دست اون خیانت کار رو برات رو کنم.
از اینه نگاه جدی و متفکری بهم انداخت.
برگشت و با فکر مشغول روی موهام رو بوسید وگفت:پس همه هماهنگی هاش با خودت..
لبخندی زدم و سر تکون دادم.
سمت در رفت.
حس کردم دستش رو روی پهلوش گذاشت.
-درد داری؟
برگشت سمتم و با لحنی که مطمین بودم دروغه گفت:نه..نه عزیزم..
و رفت.
مرد مغرور من.
همه هماهنگی ها رو کردم و مهمانی با شکوهی راه انداختم..
مهمان هایی از سراسر کشورهای مختلف دعوت کرده بودم.
با جاسپر هم هماهنگ کردم.
لباس زیبایی پوشیدم و با خبر جاسپر از اتاق رفتم بیرون.
به استفن لبخندی زدم.
اونم بهم لبخندی زد و بازوش رو جلوم گرفت.
دستم رو دور بازوش حلقه کردم و دوتایی پایین رفتیم.
همه برای سلامتی پادشاه ابراز خوشحالی میکردن و برای سلامت موندنش دعا میکردن.
جلوی ویکتوریا که رسیدیم تعظیمی جانانه ای کرد و بی حال و ناراحت فقط گفت:خوشحالم که سالمین سرورم..امیدوارم همیشه سالم باشین.
استفن روی تختش نشست و رو به من که کنارش وایستاده بودم گفت:حال مادرم،بانو ویکتوریا خوبه؟حس کردم خوب نیست..
-خوبن سرورم..
کمی که از جشن گذشت به استفن نگاه کردم وگفتم:اجازه میدین سرورم؟
با لبخند چشماش رو تنگ کرد و به تایید سرتکون داد.
کمی رفتم جلو و چندبار دست زدم که سکوت برقرار شد.
-همه ما از سوء قصدی که به اعلاحضرت شد اطلاع داریم..سوء قصد بی شرمانه ای که منشاءش داخل قصر بود و امشب این مهمانی علاوه براینکه برای شادی به خاطر سلامتی اعلاحضرت برگذار شده برای پاداش دادن به سربازانی که به کمک رفتن و افشا کردن اون خاءن هم هست..
همه پچ پچ کردن.
برگشتم به استفن نگاه کردم که با دقت بهم گوش میداد.
-اعلاحضرت به من این اجازه رو میدن؟
استفن-البته..
لیستی که جاسپر از اسم سربازها بهم داده بود رو خوندم و بهشون پاداش و ترفیع دادم و بعد به جاسپر اشاره زدم.
جاسپر رفت و چند لحظه بعد اون دوتا سرباز خاءن رو اورد و زیر پاهای من انداخت.
-این دونفر..دوتا از سوءقصد کنندگان به جان اعلاحضرتن..
-کی به شما دستور داد به اعلاحضرت حمله کنین؟
حرف نزدن.
جاسپر با پا ضربه ای به کمر یکیشون زد که لرزون گفت:بانو..بانو انابل..
همه هینی گفتن و پچ پچ های بهم ریخته ای توی سالن قصر راه افتاد.
خیلی شلوغ شده بود.
نگاهی به استفن انداختم که چشماش رو بسته بود و با دستش گوشه چشمش رو گرفته بود.
میدونم چقدر براش دردناک بود که یه نفر توی خونه خودش علیه اش توطءه کنم..اونم کی؟خاله اش.
به جاسپر اشاره زدم انابل رو بیاره و خودم رفتم کنار استفن و دستم رو روی شونه اش گذاشتم.
نفس عمیقی و سنگینی بیرون داد ودستش رو روی دستم گذاشت.
جاسپر اون دوتا سرباز رو کنار کشید و انابل رو جلوی پای من و استفن نشوندش.
انابل شروع کرد به التماس کردن و انکار که انگار نه من به حرفاش گوش میدادم و نه استفن..
وسط حرفاش استفن گفت:چرا؟شما خاله من بودین..مورد اعتماد من بودین..چرا؟
انابل گریه کرد و دهن باز کرد که استفن سریع گفت:هیچی نمیخوام بشنوم..
به ویکتوریا نگاه کردم که شرمنده وداغون سرپایین انداخته بود.
نگاهم رو روی استفن کشیدم که به مادرش خیره بود.
اروم گفتم:مادرت نقشی توی این قضیه نداشته..
پوزخندی زد و یه دفعه ای دستش رو روی دسته تختش کوبید و داد زد:باید بدم گردنتون رو بزنن تا بفهمین خیانت چه تقاصی داره..به پادشاه تون،به هم خونتون به سرورتون خیانت کردین..
دستش رو به پهلوش گرفت.
بلند شد و عصبی داد زد:جاسپر..
جاسپر سریع جلو اومد.
استفن-بانو انابل به جرم سوء قصد به جان من محکوم به..
سریع وسط حرفش رفتم کنارش و دستم رو روی شونه اش گذاشتم و فشار جزیی دادم.
جمله اش رو قطع کرد و نگام کرد.
فقط نگاش کردم.
چشماش رو بست و عصبی ولی اروم که فقط من بشنوم گفت:باید چیکار کنم؟تقاص خیانتش مرگه..فقط مرگ.
دستش رو گرفتم و بوسیدم.
-من نمیگم چیکار کنی..فقط تو اوج خشم تصمیم نگیر سرورم...
نفس عمیقی کشید وگفت:پس تو بگیر..
متعجب گفتم:چی؟
استفن دستش رو از دستم در اورد و کمرم رو گرفت و عقب گرد کرد و منو کنار خودش رو تخت نشوند و جوریکه همه بشنون گفت:بانوی من..میخوام تو مجازات این خیانت کار رو تعیین کنی..
انابل با گریه داد زد:نه سرورم..خواهش میکنم..دروغه..
نگاهی به انابل انداختم.
باید چه مجازاتی براش درنظر میگرفتم؟
مرگ براش کم بود..با مرگ راحت میشد.
باید تحقیر و خرد میشد.
-با اجازه اعلاحضرت میخوام تمام قدرت و ثروت بانو انابل ازش گرفته بشه و بدون هیچ عزت و احترامی مثل یه خدمتکار ساده توی قصر مشغول بشه..اونم نه توی امور داخل قصر..امور مربوط به اصطبل و تمیز کردن زیر اسبهاا
همه شوکه شروع کردن به حرف زدن و پچ پچ کردن.
-از گردن زدن که بهتره..مگه من بانو انابل؟
انابل با خشم و غیض نگام کرد.
استفن-همین الان من..استفن..پادشاه انگلستان همه قدرت و ثروت بانو انابل ازشون سلب میکنم و یه خدمتکار ساده اصطبل میشن..بدون هیچ احترام و قدرت دستوری..بدون هیچ ملک و املاک و ثروتی..دخترهاش هم دیگه قدرت دستور دادن ندارن و جز بانوی های دربار من نیستن...بانوانابل فقط اینبار از خشم من در امان موندی چون بانوی مهربونم چنین مجازات کمی رو برات در نظر گرفت..
داد زد:وگرنه تقاصش مرگ بود..
و سریع سمت در خروج سالن رفت.
همه خم شدن و تعظیم کردن.
سریع دنبالش رفتم.
توی راهرو وایستاد.
رفتم روبروش.
موهاش رو نوازش کردم وگفتم:میدونم چقدر برات دردناک بود..
دوتا دستم رو گرفت و برد جلوی دهنش و تو فکر و پکر بوسه نرمی بهش زد.
نفس عمیقی کشید وگفت:دیگه به کی میتونم اعتماد کنم؟
چشماش رو بست وگفت:هم خون هام اینکار دو باهام کردن..خاله ام..مادرم.
پوزخندی زد.
استفن-ناراحت میشی اگه..امشب..
مکث کرد.
نگران شدم.امشب چی؟میخواست چیکار کنه؟
همونجور نگاش کردم.
زل زد تو چشمم و ادامه داد:اگه امشب بخوام تنها باشم؟به تنهایی نیاز دارم..
لبخند باریکی از راحت شدن خیالم زدم و گفتم:هرچی تو بخوای..ولی هرساعتی از شب که دوست داشتی و نتونستی بخوابی بفرست دنبالم..
لبخندی زد و سر تکون داد و رفت سمت اتاقش.
نفسم رو عمیق بیرون دادم.
حس کردم کسی صدام کرد.
به اطرافم نگاه کردم.
کسی رو ندیدم.
فک کردم بد شنیدم و داشتم میرفتم که دوباره شنیدم:مری..
وایستادم و به اطراف نگاه کردم که پشت ستون راهرو توی تاریکی حضور کسی رو احساس کردم.
کمی ترسیدم و اروم رفتم سمت ستون.
با احتیاط چرخیدم که چشم تو چشم شدم باجیمز.
هین بلندی گفتم و دستم رو روی دهنم گذاشتم وگفتم:جیمز..تو اینجا چیکار میکنی؟
سریع گفت:هیسس..ارومتر..
ارومتر گفتم:بگو ببینم اینجا چیکار میکنی؟نباید تو رو ببینن..بدون اجازه استفن تو اینجایی..توی قصر انگلستان..وای خدای من..
جیمز-باید باهات حرف میزدم..
-حرف؟جیمز تو الان بدترین جای ممکنی..میدونی اگه استفن ببینتت چه فکری ممکنه درباره من بکنه؟
جیمز-میدونم اکه ببینتم برات خیلی بد میشه و فک میکنن قراره خیانتی بکنی ولی..
مشوش و مضطرب گفتم:ولی چی؟
قبل اینکه جیمز حرف بزنه کسی از اونور صدام زد.
استفن-مری..
وای خدای من..
قلبم تند تند میزد.
زبونم از ترس باز نمیشد.
خدایا تازه یه خیانت دیده بود..ذهنش داغون و مسموم بود و الان..
الان دیدن جیمز..وای..نه..
از سکوت طولانیم چشماش رو تنگ کرد وگفت:خوبی؟
سریع و به زور سر تکون دادم که اومد جلوتر..
وای خدای من..
نه..
اشک تو چشمم جمع شد.
اگه ببینه....
به کنارم که جیمز وایستاده بود نگاه کرد.
چشمام رو پردرد روی هم فشار دادم.

Queen of my heart👑Where stories live. Discover now