17.استاد

3.9K 348 16
                                    

صبح که بیدار شدم هنوز کمی بی حو صله بودم.
از اتاقم بیرون رفتم و سر میز صبحانه حاضر شدم.
ویکتوریا که داشت نوشیدنی میخورد با ورودم لبخندی زد وگفت:اوه..ببینین کی اومده..کلفت زاده فرانسه..
و 4تایی خندیدن.
به جای خالی استفن نگاه کردم.
کاترین جدی و پراخم از رفتار اون سه نفر رو به من گفت:بیا..دیشب شام هم نخوردی..مسلما گرسنه ای
رز-اخی..چرا شام نخوردی؟غذا که برای کلفت ها ونوکراهم بود..
لبخندی زدم و نشستم وگفتم:عه..پس واسه همین یه دل سیر غذا خوردی؟؟
جسیکا وکاترین ریز خندیدن.
رز دندوناش رو روی هم فشار داد وگفت:همچنان زبونت درازه..
انابل-نترس..کوتاهش میکنیم..
-من از هیچی نمیترسم..اما تو بترس کارهای خوبی باهات دارم..
و مشغول خوردن صبحانه ام شدم.
نگاه هایی روم سنگینی میکرد ولی اهمیتی ندادم.
3 روز از روز مهمانی گذشت و من استفن رو ندیدم.
مشغول رسیدگی به امور مملکت بود.
روز چهارم بود که جسیکا با ذوق و خوشحال اومد پیشم.
جسیکا-واای مری یه فکری کردم..
-چه فکری؟
جسیکا-میخوام از این به بعد به جای اون استاد خرفت و کچل تو بهم زبان فرانسه یاد بدی..قبول میکنی؟
نگاش کردم که سریع گفت:خواهش میکنم..
دوست نداشتم دلش رو بشکنم و لبخندی زدم گفتم:مشکلی ندارم..قبوله..
خندید وگفت:پس بیا..
ودستم رو گرفت و کشید.
با تعجب گفتم:کجا میریم؟
جسیکا-بیا..
و دوید ودست منم کشید.
جلوی اتاق استفن وایستاد.
با نفس نفس گفتم:واسه چی اومدیم اینجا؟
به جای اینکه جواب منو بده به جاسپر گفت:لطفا به پادشاه اطلاع بدین کارشون داریم..
جاسپر تعظیمی کرد ورفت داخل و برگشت وگفت:بفرمایید..
جسیکا همونجور که دست من رو توی دست داشت رفت داخل.
هر دو تعظیمی کردیم.
استفن نگاه کوتاهی بهمون انداخت وباز مشغول کارش شد.
اخمی کردم و سعی کردم دستم رو از دست جسیکا بکشم بیرون ولی نذاشت.
اروم گفتم:ول کن..
دستم رو فشار داد و نچی کرد.
قیافه مو شبیه ببر کردم و اروم گفتم:تیکه تیکه ات میکنماااا
جسیکا اروم گفت:چجوری؟؟
-به سادگی..
جسیکا از خنده دهنش باز شد که اروم گفتم:کوفت..ببند پشه میره..
دستش رو روی دهنش گذاشت که از خنده نترکه و قرمز شد که صدای استفن باز شد هر دو سریع و با ترس تکونی بخوریم.
استفن-تموم نشد؟
جسیکا خودش رو جمع کرد ودستش رو از روی دهنش برداشت و سریع به هم چسبیدیم و دست قفل شده مون ودست دیگه مون رو بردیم پشت سرمون.
استفن دستاش رو روی میز به هم قفل کرده بود وبا نگاهی که داد میزد همه حرف های اروممون رو شنیده داشت نگاهمون میکرد.
با خباثت اروم کنار گوش جسیکا گفتم:تعظیم کرده بودیم؟
جدی گرفت واروم گفت:یادم نیست..کردیم؟
-نمیدونم..اگه کردیم چرا مثل سگ نگاه میکنه..
جسیکا اروم خندید وسریع سعی کرد خودش رو جمع کرد.
یه ذره فکر کرد وگفت:خوب الان بکنیم..
وبه پایین خم شد و دست منو هم کشید.
به سختی سعی میکردم صاف وایستادم و دستم کشیده میشد منظره واقعی دیدنی بود..یه ور شده بودم.
استفن نفسش رو خیلی عمیق بیرون داد وگفت:یه بار تعظیم کرده بودین..کارتون؟؟
جسیکا زد تو پهلوم وگفت:کرده بودیم..
-خوب به درک..
خواست چیزی بگه که استفن سریع وجدی گفت:قبلا انقدر بی حواس و پرانرژی نبودی پرنسس جسیکا..
ونگاه کوتاهی به من انداخت وگفت:انگار بانوی جدید همه رو هوایی کرده.
جسیکا-اهان..یعنی بله قربان..بانو مری با انرژی زیاد و شیطنت هاش همه رو تغییر داده..
نگاه خفه شو عزیزمی به جسیکا انداختم.
جسیکا مکثی کرد وگفت:راستش من نمیتونم با استاد زبان فرانسه ام کنار بیام..
استفن اخم غلیظی کرد که جسیکا یه خرده هول شد و ادامه داد:میخوام..اگر شما اجازه بدین..استادم رو عوض کنم و...و بانو مری بهم فرانسه یاد بده..
اخم استفن غلیظ تر شد و گفت:استاد خودت توی زبان فرانسه بهترینه..
قبلا استاد جس رو دیده بودم.
-ولی لهجه ایتالیایی داره و جس متوجه نمیشه چی میگه..
جسیکا لبخندی زد وگفت:افرین..دو ساله دارم فک میکنم لهجه اش کجاییه ولی نه اینکه تا حالا از انگلستان بیرون نرفتم.نمیدونستم کجاییه..
لبخند گشاد ببند دهنتویی بهش زدم .
سری تکون داد و با لبخند نگاهش رو به استفن کشید.
استفن-درصورتی که واقعا رشد داشته باشی مشکلی نیست..رشدت رو چک میکنم..
جس خوشحال تعظیمی کرد وگفت:ممنون سرورم..
ودوتایی سمت در رفتیم که استفن گفت:تو میتونی بری..بانو چند لحظه ای میمونن..
جسیکا نگاهی به من انداخت و بعد تعظیمی کرد و دست من رو رها کرد و رفت بیرون.
اروم برگشتم سمتش.
برگه ای رو جلوم گرفت و گفت:نامه ای از مادرت..امروز صبح سواری از فرانسه اوردش..
اروم و بی ذوق رفتم جلو ونامه رو ازش گرفتم.
به برگه ای که مهر ژلاتینی مادرم،ملکه فرانسه روش بود نگاه کردم و با بغض و خشم بدی از وسط پاره اش کردم و رفتم کنار در و انداختمش تو سطل اشغال.
به استفن نگاه کردم که خیره بود بهم.
-کاری بامن نیست؟؟میتونم برم؟
خیره تو چشمم فقط سرش رو تکون داد.
تا شب با بغض یه گوشه کز کردم اما دیگه نمیتونستم..دلم طاقت نداشت.
اشکم جاری شد وبا عجله دویدم سمت اتاق کار استفن.
-میخوام برم داخل..
دربان جلوی در-اعلا حضرت حضور ندارن بانو..
-با خودشون کاری ندارم..توی اتاقشون چیزی جا گذاشتم..
دربارن-ما چنین اجازه ای نداریم..
با خشم گفتم:در رو باز کنین..
سر پایین انداخت و گفت:ما نمیتونیم بانو..
با بغض وصدای لرزون بلند داد زدم:گفتم این در لعنتی رو باز کنین..
صدای بلندتری از پشت سرم گفت:اینجا چه خبره؟
صدای استفن اونقدر واضح بود که نخوام برگردم به پشت سر و همونجور وایستادم.
دربارن ها تعظیمی کردن و گفتن:بانو میخوان برن توی اتاق کار شما..من گفتم حضور ندارین سرورم..ولی ایشون اصرار دارن..
استفن-تو اتاق کار من چیکار داری؟
چشمام رو بستم و داغون و اروم گفتم:چیزی جا گذاشتم..
اومد روبروم.
با چشمای قرمزم زل زدم بهش.
استفن خیره تو چشمم دستش رو بالا برد و اشاره ای زد که در باز شد.
سریع و با قدمای بلند دویدم داخل اتاقش.
خودشم پشت سرم اومد.
مستقیم رفتم سراغ سطل گوشه اتاقش و دو نصف نامه مادرم رو بیرون کشیدم وبی توجه بهش که وسط اتاق ایستاده بود ونگام میکرد همونجا کنار سطل رو زمین نشستم و با دست دو نصف رو کنار هم نگه داشتم و شروع کردم به خوندن.
انگار مادرمم میدونست بهش نیاز دارم...تو اوج محبت و به دور از ملکه بودن برام نوشته بود..با حس و حال مادرانه و بدون ذکر مسایلی مالی و سیاسی.
از دلتنگی هاش نوشته بود..از اینکه دوسم داره..از اینکه جای خالیم رو توی قصر وزندگیش حس میکنه.
سرم رو انداخته بودم پایین و میخوندم و اشکام اروم پایین میریخت.
نامه که تموم شد دستی به صورتم کشیدم و کامل اشکام رو پاک کردم وبلند شدم و بدون توجه به استفن که همونجور خیره نگام میکرد زیر سنگینی نگاهش سمت در رفتم که اروم گفت:خیلی غیرقابل پیش بینی هستی...یه لحظه خیلی شاد وسر زنده..یه لحظه خشمگین مثل یه ببردرنده که ممکنه هرکسی رو تیکه تیکه کنی..یه لحظه ناراحت و اشک ریزون که انگار کمرت زیر سختی ها خم شده..
همونجور پشت بهش گفتم:همه آدما اینجورین..گاهی لازمه کمرت خم بشه..
استفن-بله..ولی بعدش لازمه که در مقابل همه سختی ها محکم ایستاد..پس بیایست..مثل همه این روزها..
برگشتم سمتش که بدون نگاه کردن بهم رفت لب پنجره.
واقعا با حرفش بهم امید داد و تشویق به جنگیدنم کرد؟
استفن-روزها میگذرن..سختی ها میگذرن..فقط کافیه خودت رو توی هر شرایطی حفظ کنی..خود شیطون و سرزنده و شادتو..
همونجور بهش که پشتش بهم بود نگاه کردم.
همونجور شوکه و تو فکر از اتاقش بیرون اومدم و به اتاقم برگشتم.
واقعا داشت تشویقم میکرد؟بهم میگفت بجنگم؟تلاش کنم؟پادشاه استفن داشت بهم امید میداد که خودمو حفظ کنم؟
به حق چیزهای ندیده و نشنیده.

Queen of my heart👑Où les histoires vivent. Découvrez maintenant