8.اتاق

3.9K 350 40
                                    

از سالن بزرگ وشیکی رد شدن وپله هایی رو به سمت پایین طی کردن.
اتاق زیر طبقه همکف..یعنی زیرزمین
هه..شستم خریدار شد چه خبره..
راهروی تاریک وباریکی رو رد کردن وجلوی در اتاقی وایستادن.
آنابل-یه اتاق بهت میدیم شایسته خودت وکلفتت..دوتایی قراره تا ابد توش سر کنین..
در اتاق رو باز کردن.
به اتاق تارعنکبوت بسته وکثیف روبروم نگاه کردم.
به خدمتکارا اشاره زدن وسایلم رو داخل همین اتاق بذارن.
ژاکلین دهن باز کرد و به دفاع از من گفت:پادشاه میدونن چنین اتاقی به همسرشون دادین؟
ویکتوریا-پادشاه خودشون به من گفتن همه مسایل مربوط به اسکان این دخترپروی فرانسوی رو انجام بدم..
آنابل-براشون هیچ مهم نیست که اتاق این جاسوس به درد نخورکجاست..
الیویا-شب خوبی داشته باشی دختر به درد نخور پروی فرانسوی...
وهر4تاشون خندیدن ومن رو که نفس کشیدن هم برام سخت شده بود رو تنها گذاشتن.
وارد اتاق شدم وژاکلین پشت سرم.
بغضم ترکید واشکام جاری شد.
ژاکلین بلند زد زیر گریه وگفت:بانوی..
سریع دستم رو روی دهنش گذاشتم وسرم رو به طرفین تکون دادم.
اروم گفتم:این شروعشه ژاکلین..نذار فکر کنن شکستیم..
سرش رو با غم وناراحتی تکون داد.
دستم رو شل کردم که دستم رو بوسید.
لبخندی زدم وبه اتاق نگاه دیگه ای انداختم.
یه اتاق با اندازه متوسط که دوتا تخت یک نفره فلزی زنگ زده گوشه اش بود ودر ودیوار وسقفش تار عنکبوت بسته بود و یه اینه دیواری ویه قالیچه قدیمی وکهنه وسط اتاق ویه صندلی چوبی.
-از الان باید اینجا زندگی کنیم..خونه ما همین یه اتاقه..خودمون همه چیز این اتاق رو برای خودمون قابل تحمل میکنیم..
به ژاکلین نگاه کردم وگفتم:کمکم میکنی؟
ژاکلین-البته بانوی من..
لبخندی زدم وگفتم:امشب رو استراحت میکنیم..فردا روز پرکاریه..
سری تکون داد.
اروم لباس عروسم رو که انتظار داشتم یه روزی شوهرم،مردی که عاشقشم از تنم دربیاره با کمک ژاکلین در اوردم ولباس ساده ای پوشیدم.
روی تخت سفت و کهنه نشستم.
ناراحت به ژاکلین گفتم:اوردن تو غلط بود..اینجا جای قشنگی نیست .
ژاکلین لبخندی زد وگفت:نگین بانوی من..کنار شما بودن به همه سختی ها می ارزه..من حاضرم برای شما بمیرم..
لبخندی به وفاداری و معرفتش زدم.
با حالت چندش وبد به اجبار ملافه ای روی تخت کثیف و رنگ ورو رفته انداختم ودراز کشیدم.
ژاکلین هم دراز کشید وخوابید.
نفس عمیقی کشیدم.
من خسته تر از این حرفا بودم که بجنگم..روبرو نشدن با اون 4اعجوبه رو به هرکاری ترجیح میدم.
اصلا خوابم نمیبرد.
قطره اشکم پایین چکید.
من ازدواج کرده بودم...امشب شب اول ازدواجم بود..شب اولی که همیشه جور دیگه ای تصورش میکردم.
نه اینجوری..توی یه همچین اتاقی و تنها.
ای کاش ازدواجم جور دیگه ای بود..ای کاش مردم کس دیگه ای بود.
هق هق ارومم راه افتاد.
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا ژاکلین رو بیدار نکنم.
ای کاش با مردی ازدواج میکردم که عاشقم بود،عاشقش بودم.
اونوقت به جای خوابیدم روی این تخت اهنی وداغون الان..
الان تو بغل شوهرم بودم.
بی صدا و بادستی که محکم روی دهنم فشار میدادم ضجه میزدم و به بخت سیاهم گریه میکردم.
دم صبح بود که از بیحالی به خواب رفتم.
با صدای ضربه محکم وپی در پی که به در میخورد به زورچشمم رو باز کردم.
نوری از پنجره روبرویی مستقیم توی چشمم میخورد واذیتم میکرد.
با کرخی وبی حالی نیمه خیز شدم و گفتم:بله؟؟
صدای زنونه ای گفت:صبحانه حاضره..
-خوب چیکار کنم؟
ودوباره دراز کشیدم.
همون صدا باز گفت:اینجا قانونه همه درباریان باهم صبحانه و همه وعده ها رو صرف میکنن..
جدی وبا کنایه گفتم:میلی به خوردن صبحانه ندارم..بگو درباریان بدون من صبحانه شونو میل بفرماین..
خدمتکار اه بلندی گفت وصدای قدم هاش رو شنیدم که دور میشد.
بلند شدم رو تخت نشستم.
به ژاکلین نگاه کردم که خودش رو کش میداد.
-بدنت درد گرفته؟
ژاکلین-چیزی نیست بانوی من..
لبخندی زدم وبلند شدم.
یه لباس کهنه وقدیمی پوشیدم وگفتم:وقتشه اینجا رو برای خودمون قابل تحمل کنیم ژاکلین
لبخندی زد وبلند شد.
دوتایی مشغول شدیم.
حسم کمی بهتر بود..خوب میدونستم این اتاق جایگاه اول واخرمه..پس بهتره باهاش کنار بیام.
شوخی ودیوونه بازی در میاوردم و ژاکلین مدام میخندید..
دوتایی با دیوونه بازی کار میکردیم و میخندیدیم.
خوشحال بودم که ژاکلین رو دارم.
از پاک کردن تار عنکبوت ها شروع کردیم.
پنجره ها رو باز کردیم.
قالیچه و روتختی و بالشت ها رو تکوندیم وقشنگ با ظرف ابی که گوشه اتاق بود شستیم و روی لبه پنجره اویزون کردیم که خشک شه.
وبعد از ساعت ها کار مداوم وگردگیری وتمیز کاری اتاق به یه چیز قابل تحمل تبدیل شد.
ژاکلین-خیلی بهتر شد بانو..خیلی..
لبخندی زدم واز پنجره به بیرون نگاه کردم.
-ژاکلین..
ژاکلین-بله بانوی من..
-دوست ندارم دیگه هیچ وقت از این اتاق بیرون برم..
ژاکلین فقط بغض کرد وسرش رو پایین انداخت.
-برو طبقه بالا..اشپزخونه رو پیدا کن وبه یکی از خدمتکارانش بگو بیاد اینجا..
ژاکلین-چشم بانو..

وسریع رفت.
این زندگی جدید من بود.
زندگی جدید من..نه به عنوان همسر یک شخص عالی  رتبه وپادشاه یک مملکت..بلکه به عنوان یک گروگان..
ژاکلین با خدمتکاری وارد شد.
نگاهی به خدمتکار انداختم که تعظیمی نکرد.
با تعجب وخشم گفتم:تعظیم کردن بلد نیستی؟
پوزخندی زد وبا بی ادبی سرش رو چرخوند وگفت:کارتون؟
واای خدای من..
خارشدن توسط یه کلفت دیگه تو قاموسم نمیگنجه.
دیگه تکمیل تکمیل بودم.
با خشم رفتم جلوش وگردنش رو گرفتم وفشار دادم وگفتم:هرکسی برای من اینجا اولدر پولدرم کنه تو یکی نمیتونی..
وهولش دادم عقب.
با ترس نگام کرد.
-خوب گوشاتو وا کن..من دختر پادشاه فرانسه ونایب السلطنه فرانسه وهمسر پادشاه انگلستانم..چه سر مساله سیاسی وچه غیرسیاسی..الان اینجا وتو این اتاقم ولی همیشه اینجا نمیمونم پس مواظب رفتارت با من باش که اتیشت نزنم..
ازش رو گرفتم وگفتم:صبحانه من و خدمتکارم رو بیار اینجا..
با ترس ومن من گفت:ولی..ولی..قانون..
وسط حرفش گفتم:غذا خوردن قانون نمیخواد..مطمین باش اونیم که این قانون رو واسه این دربار گذاشته بشنوعه که من نمیخوام باهاشون غذا بخورم خوشحالم میشه..پس برو صبحانه مون رو بیار.همین الان.
خدمتکاره سریع از اتاق بیرون رفت.
بغض کردم.
چقدر تند رفتم.
طفلک مقصر نبود..اون فقط یه خدمتکار بود.
وقتی بقیه حسابم نمیکردن..چرا انتظار داشتم اون حسابم کنه؟
صبحانه رو لرزون وناراحت اورد و روی صندلی گذاشت که رفتم جلو ودستش رو گرفتم.
با ترس نگام کرد.
لبخند مهربونی زدم وگفتم:نباید اونجوری باهات حرف میزدم..امیدوارم درکم کنی..
زل زد تو چشمام که حلقه اشکی توش بود.
دستی به گردنش کشیدم وگفتم:معذرت میخوام..نباید عصبی میشدم.
سریع گفت:نه..نه..شما چزا معذرت میخواین؟من اشتباه کردم..من رو ببخشین.
لبخندی زدم که تعظیمی کرد ورفت.
با ژاکلین نشستیم وصبحانه رو خوردیم که در اتاق بدون در زدن باز شد.
چشمم خورد به رز والیویااا.
وارد اتاق شدن.
رز سوتی زد وگفت:اوووه..ببین عروس اجنبی مون چه کرده اولیویااا..
الیویا-ذاتا کلفت زاده است دیگه..چه انتظاری ازش داشتی..
رز-اره..راست میگی...راستی یه چیزی..بیا اتاق منم تمیز کن..
وهر دو زدن زیرخنده.
بهشون نگاه کردم وگفتم:شماها تو این دربار هیچی نیستین جز دوتا سگ ولگرد که فقط لقمه ای بهتون برسه کافیه که تا صبح پارس کنین..
الیویا با خشم داد زد:مثل تو..تو فکر کردی توی این دربار چی هستی؟
-منم هیچی نیستم..ولی حداقل پارس نمیکنم..
رز-نمیتونی بکنی..در حدی نیستی که جلوی ماها پارس کنی کلفت زاده کثیف..
ودست الیویا رو گرفت واز اتاق بیرون رفتن.
دستام رو مشت کردم وسعی کردم اروم باشم.
خدایااا این زندگی تا کی ادامه داشت؟تا ابد؟
بغض کردم.
این تجربه بس بود تا بفهمم باید در تمام مدت در اتاقم رو قفل کنم.
وقت ناهار و هم خدمتکاری برای صدا کردنمون اومد اما باز از رفتن سر میز امتناع کردم وغذا رو در خلوت خوردم.
وقت شام باز صدام کردن ولی بعدش با وجود درخواست من که میخوام در خلوت غذام رو بخورم هم برامون غذا نیاوردن و خدمتکاری اومد اطلاع داد که بانو ویکتوریا دستور دادن غذا با جمع سرو میشه اونیکه نمیاد دلیلی نداره غذا بخوره.
2روز از ورودم به دربار انگلستان میگذشت.
تمام طول این 2 روز گرسنه و بیکار بودم وبه در ودیوار رنگ ورو رفته اتاق خیره میشدم.
ویکتوریا اجازه اوردن غذا برام رو نمیداد ومنم حاضر نبودم سر میز درکنار اونها حاضر بشم.
در کل این 2روز رو با خوردن آب زنده مونده بودم و پادشاه استفن والبته اون4 اعجوبه رو ندیده بودم که از این بابت خیلی خوشحال بودم.
تمام کاری میکردم که این بود که انرژی و توانم رو حفظ کنم  وغمگین ورنجور نشم.
ولی شبا با یه ترس واسترس خاصی به زور دم دمای صبح میخوابیدم وبا کابوس بیدار میشدم.

Queen of my heart👑Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang