86.میریم

3.9K 304 50
                                    

چشمام رو به زور باز کردم.
جولی بالا سرم بود و نگران دست روی پیشونیم کشید.
خیلی گرمم بود.
دستمالی خیس کرد و روی پیشونیم گذاشت.
نگران گفت:تب دارین بانو..
عرق شر شر ازم میریخت.
نفسام مقطع بود.
بی حال گفتم:پادشااه..
جولی-هنوز نیومدن بانوی من..
پردرد چشمام رو بستم.
صدای بارون شدیدی میومد.
صدای اسبهایی که به تاخت و وحشیانه میومدن به گوشم خورد و بعد در خونه خیلی محکم به دیوار خورد.
بیجون چشمم رو باز کردم.
استفن رو دیدم که عرق کرده و داغون..هول و عصبی جلوی در وایستاده بود و ناباور نگام میکرد.
تند تند نفس نفس میزد.
نا و توان تکون خوردن نداشتم.
سریع دویید و جلو اومد.
کنار تختم نشست.
ناباور و شوکه گفت:مری..
بیجون زمزمه کردم:استفن..
اشکی از چشمش جاری شد.
لرزیدم.
دستی روی موهام کشید.
دستش میلرزید.
استفن-مری من..
پیشونیش رو سریع روی پیشونیم گذاشت.
سرش رو تکون داد وگفت:کجای بودی خانوم من؟میدونی چی به سرم اومد؟میدونی چی کشیدم؟اخ..اخ...
سرش رو به طرفین تکون داد پیشونیم رو بوسید.
موهام رو نوازش کرد.
اروم اشک ریختم و دستش رو گرفتم.
دستم رو بوسید وگفت:جاانم..جانم خانومم..جانم بانوی من..
با گریه خودم رو کشیدم سمتش..
بغلم کرد و محکم منو به خودش فشرد.
اروم گفتم:بریم..منو ببر خونه..
موهام رو نوازش کرد وگفت:باشه خانومم..میریم..میریم..
سریع دست انداخت زیر پاهام و بلندم کرد.
سریع حرکت کرد و رفت بیرون.
بارون به بدنم داغ و گر گرفته ام میخورد.
استفن منو بیشتر به خودش چسبوند تا خیس نشم.
استفن داد زد:این کالسکه لعنتی چی شد؟
نمیدونم چقدر گذشت که درحالیکه تو آغوشش بودم نشست.
منو تو بغلش فشرد و داغون و پر درد کنار گوشم گفت:میریم خونه عزیزم..میریم و تو حالت خوب میشه..
پیشونیم رو چندین بار بوسید.
اشکم جاری شد.
سریع اشکم رو پاک کرد وگفت:جانم خانومم..گریه نکن..همه چیز درست میشه..من ببخش که تنهات گذاشته بودم..به خدا دنبالت میگشتم..ولی دیگه تنهات نمیذارم..قول میدم..
دستم رو روی سینه اش گذاشتم.
منو محکم تر به خودش فشرد.
صدای دادهای استفن رو سر گاریچی و بعد احساس معلق بودن و شلوغی.
و بعد سیاهی.
وقتی بیدار شدم یکم احساس بهتری داشتم.
سردردم بهتر بود ولی حس کسالت و بیحالی و دل درد داشتم.
اروم چشمام رو باز کردم.
به پهلوخوابیده بودم و سر استفن تو یه میلی متریم روی بالشت بود و چشماش باز بود و با نگرانی چشمام رو میکاوید.
لبخند مهربون و نگرانی بهم زد و نیم خیز شد و موهام رو نوازش کرد وگفت:خوبی خانومم؟
اروم سر به تایید تکون دادم و گفتم:کجاییم؟
استفن-خونه عزیزم..تو اتاق من..تو تختمون..
دستش رو پیشونیم گذاشت و با غم گفت:هنوز یه کم تب داری..
و سرش رو جلو اورد و پیشونیم رو بوسید و پارچه خیسی رو پیشونیم گذاشت.
با بغض خیره شدم بهش.
ته ریشی روی صورتش خودنمایی میکرد و موهاش بهم ریخته تر از همیشه بود.
زیر چشماشم از بیخوابی سرخ بود.
اروم دستم رو روی ته ریشش کشیدم.
غمگین چشماش رو بست و سرش رو سمت دستم چرخوند.
غمگین گفت:نبودت پیرم کرد مری..
اشکم جاری شد.
سریع اشکم رو بوسید و منو کشید جلو و بغلم کرد.
لباسام عوض شده بود و لباس سفید بلند خوابم تنم بود.
کمی بعد اروم بلند شد و برام غذا اورد.
اصلا اشتها نداشتم ولی به زور و اجبار نازم رو میخرید و به خوردم میداد.
بعدم دوباره تو بغلش جام داد.
تو بغلش احساس ارامش شدیدی کردم و به خواب رفتم.
با دل درد شدید و کابوس وحشتناکی از خواب پریدم.
خواب یه بچه رو دیده بودم.
بچه..
بچه من..
هنوز تو بغل استفن بودم.
از درد وغم خیلی بلند زدم زیر گریه.
خیلی بلند گریه میکردم.
استفن کنارم از جا پرید و با ترس و نگرانی تمام تلاشش رو کرد تا ارومم کنه و شکمم رو ماساژ داد.
جز جز بدنم رو بوسه بارون میکرد و ماساژم میداد تا منشاء دردم رو پیدا کنه و ارومم کنه.
بلند تر گریه کردم وگفتم:استفن..وقتی تو نبودی..تو جنگ بودی..دونفر منتظرت بودن..من...
ضجه زدم.
با دوتا دستش اشکام رو پاک کرد و دو طرف صورتم رو گرفت و با بغض گفت:هیسسس..اروم..چیزی نگو..
بلند گفتم:نه..باید بگم..بابد بگم..
با گریه گفتم:باردار بودم..ولی وقتی اون عوضیا دنبالم بودن از اسب زمین خوردم و...
صورتم رو بین دستام پوشوندم و گفتم:از دستش دادم..من بچه مون رو از دست دادم..
منو کشید تو بغلش وگفت:میدونم عزیزم..میدونم..فقط سعی کن بخوابی..اروم باش..هیسس..
گریه ام بلند تر شد و خودم رو بهش فشار دادم.
با بغض گفت:همه چی درست میشه..تقصیر تو نبود مری..تقصیر تو نبود..اروم باش..
اروم گریه کردم و اشک ریختم.
دوست داشتم بگم تا اروم بشم.
با بغض گفتم:جاسپر اومد سراغم گفت اونا اومدن..گفت تو مردی..گفت باید بریم..سریع اومدیم بیرون..اونا به جاسپر حمله کردن..جاسپر باهاشون درگیر شد تا ازم محافظت کنه تا من فرار کنم..سوار برفی شدم و سریع رفتم که تو جنگل گرفتنم..لباس ارتش ایتالیا تنشون بود..به زور از دستشون فرار کردم..میخواستن منو ببرن پیش پادشاهشون..ولی فرار کردم..
گریه کردم وگفتم:با برفی حرکت میکردم که کالسکه ای جلوم سبز شد و برفی رم کرد..خیلی محکم خوردم زمین..خیلی محکم..همه بدنم تیر کشید.
بلند گریه کردم.
منو به خودش فشرد.
-تمام این یه ماه اونا مثل فرشته مراقبم بودن..همونا که تو رو خبر کردن.
استفن-دیگه تموم شد..الان من کنارتم..دیگه نمیذارم اتفاق بدی برات بیوفته.
اروم کمرم رو ماساژ داد تا خوابم برد.
وقتی چشمام رو باز کردم دکتر بالا سرم بود.
دکتر-بدنش خیلی ضعیفه سرورم..از دست دادن بچه و خون ریزی و ضربه ای که به کمر و سرش خورده..واقعا صدمه های جدیه..
اروم گفتم:من زنده ام دکتر..لازم نیست بالای سرم نطق حالش بده راه بندازی..
برای اولین بار تو این مدت لبخند باریک و مهربونه شیرینی ولی پر دردی رو لب استفن اومد و زل زد بهم.
دکتر ریز خندید وگفت:بانوی زیبای ماا..شما در عین اینکه جسم ضعیفی دارین روحیه خیلی قوی دارین..
لبخند کوچیکی زدم.
دکتر-خوب..چه احساسی دارین بانوی من؟
-کمی کسلی و دل درد..
دکتر-چیزی نیست بانو..با این روحیه ی قوی به زودی خوب میشین..فقط باید خیلی استراحت کنین..خیلی
مکثی کرد و لبخند شادی زد وگفت:همه اون بیرون صف کشیدن تا بانوشون رو ببینن..میتونم بگم بیان؟
قبل اینکه دهن باز کنم استفن سریع گفت:نه..الان نه..بگو برن..بانوی من نیاز به استراحت داره..
-نه..لطفا..دلمو براشون تنگ شده..بیان لطفا..
استفن جلو اومد و شقیقه ام رو بوسید وگفت:هرچی تو بخوای..
و به دکتر نگاه کرد و گفت:بگو بی صدا و اروم بیان داخل..
دکتر سر تکون داد و  بلند شد.
چند لحظه بعد اتاق پر از همه اونایی شد که میشناختم.
جسیکا و کاترینی که گریه میکردن..ژاکلینی که اونقدر گریه کرده بود چشماش یه کاسه خون بود و ویکتوریا و عده زیادی از خدمتکاراا..
اتاق پرشده بود و همه اون جمعیت با ذوق و نگرانی بهم خیره شده بودن.
-هی..حالم خوبه..اینجوری نگام نکنین..
دوسه تاشون خندیدن.
جسیکا دوید جلو که استفن سریع گفت:هی هی..عقب..اویزونش نشو..اذیت میشه..
جسیکا شل شده عقب رفت.
لبخند مهربونی بهش زدم.
دوتا دستم رو بلند کردم و گفتم:ژاکلین..جسیکا
ژاکلین و جسیکا سریع جلو اومدن و دستام رو گرفتن.
ژاکلین دستم رو بوسید.
-گریه نکن ژاکلین..من خوبم.
استفن-دیگه کافیه..بانو رو خسته نکنین..باید استراحت کنن..همه بیرون..
همه تعظیم کردن و اتاق رو خالی کردن.
استفن اومد کنارم دراز کشید و اروم موهام رو نوازش کرد.
دوست داشتم بهش ارامش بدم.
لبخند ارومی زدم ودستم رو روی ته ریشش کشیدم و گفتم:کی اینا رو میزنی؟
مهربون گفت:واسه چی؟
-میخوام بوست کنم..
با ذوق چشماش رو بست و خندید وگفت:حالا نمیشه همینجوری بوسم کنی؟
-نچ..نمیشه
خندید و موهام رو بوسید وگفت:چشم..چشم بانوی من..میزنم
اونقدر اروم موهام رو نوازش کرد که خوابم برد.

Queen of my heart👑Where stories live. Discover now