63.عاشق

4.6K 324 40
                                    

کنار هم روی زیرانداز دراز کشیدیم.
هردو به اسمون خیره شدیم.
هوای خیلی خوب بود و درختهای رنگارنگ دورمون محیط عالی رو به وجود اورده بودن.
اروم نشستم و به اطراف نگاه کردم ودستم رو دراز کردم و یه سیب برداشتم.
استفن همونجور که به کمر دراز کشیده بود و به اسمون نگاه میکرد گفت:اینجا رو خیلی دوس دارم..اکثر مواقع میام..سکوت و بکر بودنش ارومم میکنه..دوس داشتم تو هم ببینی..
لبخند باریکی زدم و گازی به سیبم زدم.
نیمه خیز شد و گازی به سیب توی دست من زد.
با تعجب نگاش کردم.
لبخند خوشگلی زد وگفت:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
لبخند باریکی زدم و اروم گفتم:هیچی..
چشمم خورد به یه پروانه.
خندیدم و بلند شدم دویدم سمتش.
-پروانه..یه پروانه خوشگل..
سعی کردم بگیرمش.
استفن خندید ونشست و بهم نگاه کرد و سری به من که با شوق و ذوق دنبال پروانه میدوییدم به تاسف تکون داد و گفت:بچه کوچولو..
خنده اش عمیق تر شد وگفت:اون روز رو یادته..اون روزی که دنبال یه خرگوش اینجوری میدویدی؟
خندیدم.
استفن-اون روز هیچ فکرش رو میکردی که سرنوشتمون اینجوری رقم بخوره و زن همون کسی بشی که برات خرگوش گرفته بود؟
به سمت دیگه ای نگاه کردم و زیرلب که نشنوعه گفتم:فکرش رو نمیکردم..اما ازش خوشم اومده بود و دوست داشتم پیش بیاد..
نشنید وگفت:چی؟
لبخندی زدم وگفتم:هیچی.
بلند شد اومد سمتم و شونه ام رو گرفت و کنارم زد و اروم بالهای پروانه رو گرفت.
وقتی پروانه رو جلوم گرفت بغض کردم.
-ولش کن..گناه داره..
لبخند مهربونی زد و پروانه رو ول کرد.
جلو اومد و پلکم رو بوسید و کمرم رو گرفت و گفت:مهربون من.
پیشونیش رو به گونه ام چسبوند و چشماش رو بست.
دستام رو نرم روی گردنش گذاشتم وگذاشتم ازش آرامش بگیرم.
با تاریک شدن هوا محیط کمی ترسناک شده بود..محیط بیش از حد تاریک بود..
اروم گفتم:برنمیگردیم؟
لبخندی زد که میگفت میدونم داری میترسی وبهم حس اطمینان داد وگفت:چرا..بریم..
به اسب نگاه کردم.
روی اسب نشست و دستش رو سمتم گرفت.
اروم و ترسون دستم رو توی دستش گذاشتم و پاهام رو کنار پاش و خودم رو بالا کشید.
نرم سرم رو روی سینه اش گذاشتم.
هیچ کدوم حرف نمیزدیم و اسب اروم حرکت میکرد.
برگشتیم به قصر.
رابطه ام با اسب یه کم بهتر بود..حداقل اگه تا حدودی نزدیکم میشدم فرار نمیکردم و اگه استفن بود و سرم رو روی سینه اش میذاشتم حاضر بودم باز سوار شم.
سمتم اتاقم رفت واونم که باهام هم مسیر بود باهام راه اومد.
جلوی اتاقم رسیدم.
برگشتم سمتش وگفت:جای واقعا قشنگی بود..ممنون
نفس عمیقی کشید و خواست چیزی بگه که سریع و اروم گفتم:شب بخیر..
لبخند باریکی زد که نگاهش به موهام خورد و لبخندش عمیق تر شد و جلو اومد و دست جلو اورد و برگی رو از لای موهام در اورد.
خندیدم.
اونم خندید.
دستم رو بردم جلو و شدید موهای لختش رو تکوندم تا برگهای توی موهاش بریزه.
خیلی وقت بود دوست داشتم اینکار رو بکنم و الان بی اختیار انجامش داده بودم.
هر دو بلند خندیدیم.
اروم انگشتم رو روی زخم گردنش کشیدم.
دستام رو گرفت و برد جلوی دهنش و بوسیدکه یه دفعه چشمم خورد به ویکتوریا که سمت راستمون وایستاده بود.
سریع نگاش کردم.
معلوم بود خیلی وقته اینجاست ونگاهمون میکنه.
قیافه پر غیض و خشنش که قرمز شده بود اینو میگفت.
استفنم جدی و منتظر نگاش کرد.
ویکتوریا تعظیم کرد و زیرلب گفت:شب خوش سرورم..با اجازه..
و رفت.
رفتنش رو نگاه کردم و لبخند خبیثی زدم.
سری برای استفن تکون دادم و تعظیم کردم و سمت اتاقم رفتم که دستم رو گرفت و چشماش رو لحظه ای بست و بعد درمونده گفت:مطمینی میخوای بری اتاق خودت..شاید..شاید بتونیم..
سخت بود براش که بگه..مغرور..
اخمی کرد و سرفه ای زد و برای توجیه اصرارش گفت:منظورم اینه که کمی حرف بزنیم..درباره مالیات ها..درباره مسایل کاری..درباره..
نگاش کردم و شیطون و خبیث گفتم:نه..ممنون سرورم..فک کنم وقت استراحت باشه..
و رفتم داخل ودر رو بستم.
به در تکیه دادم و با لبخند خیلی گشاد چشمام رو بستم.
امروز فوق العاده مهربون بود...اصلا باورم نمیشد.
حالا کم کم داشتم خود واقعیش رو میشناختم.
مهربون..شیطون..دوست داشتنی..غیرقابل پیشبینی
با لبخند و ارزوهای قشنگ خوابیدم.
فرداش اصلا استفن رو ندیدم.
دلم براش تنگ شده بود.
تو بالکن بودم که نامه ای توسط یکی از خدمتکارا به دستم رسید.
تعجب کردم.
نامه های فرانسه رو یا جاسپر برام میاورد یا میداد به ژاکلین..نامه ی دیگه ای غیر از فرانسه نداشتم که یه خدمتکار برام بیاره.
متعجب بازش کردم.
شروع کردم به خوندن:"بانوی زیبا،ارادت خاص من رو بپذیرین..
منه ناچیز با تمام تلاشها و تقلاهایی که کردم به محض دیدنت دلم رو از دست دادم..با بیشتر اشنا شدن باهات فهمیدم دلم تقصیری نداشته..من عاشقتم..مدتی ازت دوری کردم تا این حس رو یادم بره..ولی..بی وقفه،بی نهایت عاشقتم مری..میدونم تو همسر پادشاهی اما..اگه تو هم بهم حسی داشته باشی و من وتو میتونیم..میتونیم باهم باشیم،پنهانی...
عاشق و دیوونه تو...دیوید".
برق از سرم پرید.
این احمق چی میگه؟
عاشقمه؟
پنهانی باهاش باشم؟
اصلا کپ کردم..
اخم غلیظی کردم و با خشم رفتم تو سالن و از نگهبان پرسیدم:دیوید..پسر مشاور اعلاحضرت کجان؟
نگهبان بعد احترام و تعظیم گفت بیرون جلوی دره..
از خشم تند نفس میکشیدم.
سریع رفتم جلوی در..با دیدنم لبخند شرمگینی زد و با عشق نگام کرد.
نفهم احمق..
رفتم جلوش و با همه قدرتم با خشم کوبیدم تو صورتش.
شوکه دستش رو روی دهنش گذاشت.
با خشم و غیض گفتم:احمق...چی فک کردی پیش خودت؟من عاشق شوهرمم..
نفسم رو خشن بیرون دادم.
-دستت رو بردار..
برنداشت.
داد زدم:گفتم دستت رو از روی صورتت بردار..
برداشت.
محکم تر از قبل با همه قدرت و توانم کوبیدم تو صورتش.
داد زدم:از جلوی چشمام گورت رو گم کن..دیگه دوست ندارم تو قصر و دورو برم ببینمت...
با خشم سر بلند کرد و زل زد بهم وگفت:من از شما دستور نمیگیرم بانو..
کثافت..
حالا که غرورش رو شکونده بودم زبونش باز شده بود.
باز برای دفعه سوم زدم تو صورتش که از درد نشست رو زمین.
چندتا خدمتکار و نگهبان جمع شدن.
داد زدم:گفتم از قصرهمسر من گمشو بیرون..همین الان..
نگهبانی جلو اومد وگفت:منو ببخشین بانو..این در حوضه اختیارات شما نیست...
از خشم به نفس نفس افتادم و عصبی به نگهبان فضول نگاه کردم.
صدایی گفت:اونجا چه خبره؟
از بالکن بالای سرمون بود.
استفن بود.
نگهبان سریع عقب گرد کرد و به بالای سر نگاه کرد و تعظیم کرد وگفت:سرورم بانومری خیلی عصبی هستن و میخوان دیوید،پسر یکی از وزرای شما رو برای همیشه از قصر بندازن بیرون..
بدون اینکه سر بلند کنم درحالیکه مخاطبم استفن توی بالکن بود داد زدم:میخوام این سگ کثیف بره..برای همیشه و هیچ وقت دوست ندارم ببینمش..
دیوید سریع رفت به استفن نگاه کرد وگفت:سرورم..من دلیل این رفتار بانو رو متوجه نمیشم..من..
استفن وسط حرفش بلند داد زد:مگه نشنیدی بانو چی گفت؟مرخصی..واسه همیشه..
لبخند باریکی و ارامش بخشی رو لب اوردم و زود جمعش کردم و با جدیت و خشونت به دیوید نگاه کردم.
دیوید با خشم و ناراحتی توسط نگهبانا بیرون انداخته شد.
عصبی برگشتم تو راهرو و روی سکوی پنجره های توکار دیواریش نشستم.
سرم رو بین دستام گرفتم و نفس های عمیق کشیدم تا اروم بشم.
کثافت هرزه..فک کرده جسمم و شوهرم رو میفروشم.
باید میفهمیدم اینکه انقدر دور و برم میچرخه بی معنی نیست.
عصبی و با غیض نامه رو مچاله کردم و پایین انداختم.
اروم شروع کردم به خوندن یه اهنگ فرانسوی..اهنگی که دوسش داشتم.
کم کم رفتم تو حس و صدام جون گرفت.
چشمام رو بستم و اهنگ رو به پایان رسوندم.
استفن-نمیدونستم صدات انقدر خوبه و انقدر قشنگ میخونی..
سریع و شوکه از سکو پایین پریدم و تعظیم کردم و چیزی نگفتم.
استفن-مساله ات با این پسره،دیوید چی بود؟
نگاش کردم.
کاملا جدی بود و اخم غلیظی داشت.
منم اخم کردم.
-هیچی..ازش خوشم نمیاد..
چیزی نگفت.
تعظیمی کردم ودرحالیکه بهم خیره بود ترکش کردم و برگشتم به اتاقم.
فردای اون روز استفن خیلی خیلی عصبی بود و مدام داد و بیداد میکرد.
هیج کس نمیدونست چشه و مدام به هر چیزی ایراد میگرفت و انگار از من هم عصبی بود چون دو بار باهاش روبرو شدم که اخمش رو غلیظ تر کرد و سریع تر قدم برداشت و ازم دور شد.
واقعا نمیدونستم چشه..هیچ کس نمیدونست.

Queen of my heart👑Where stories live. Discover now