یه نگاه خشمگین بهم انداخت که کم مونده بود سکته کنم پس در نتیجه هیچوقت کاری نکنید که با این نگاه هری استایلز مواجه بشید چون ممکنه حتی سکته کنید و برید کما!!"پاشو حاضر شو برمیگردیم"
"کجا؟"
"همونجایی که قبلا بودی"
از خوشحالی جیغ زدم و بلند شدم از رو زمین و پریدم بغل هری و محکم جوری بغلش کردم که مطمئن بودم یکم دیگه ادامه بدم صدای خرد شدن استخوان هاش قراره بیاد
"میدونستم...تو بهترینی هری...میدونستم تو میزاری برگردم پیش خانوادم"
هری اولش با تعجب بعد پوکر و بعد با اخم نگام کرد
"تو واقعا بهره هوشیت کمه یا خودتو زدی اون راه؟"
با تعجب نگاش کردم و مکث کردم و گفتم
"منظورت چیه از این حرف؟"
"دختر جون منظور من این بود برمیگردیم اسمانخراشی که توش میموندی تو به این زودیا از اینجا برو نیستی"
بزرگترین ضدحالی بود که تو عمرم خورده بودم.
اروم بغض کردم و بدون حرفی برگشتم رفتم سمت لباس هایی که هری برام گذاشته بود.
اولش خندش گرفته بود و خیلی سعی میکرد بروز نده و تقریبا موفق بود."میشه بری بیرون؟"
سرمو انداختم پایین و اروم گفتم
"لورا.."
"فقط میخوام لباسمو عوض کنم"
هری اولش مطمئن نبود ولی بعد سرشو تکون داد و جدی از اتاق رفت بیرون.
سریع لباسایی که هری برام گذاشته بود رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.بدون توجه به اطرافم از پله ها رفتم پایین که هری رو که تو یه دستش لیوان ویسکی و تو یه دستش گوشیش بود.
اون اول صبحی مشروب میخوره؟کبدش داغون نمیشه؟
به ساعت نگا کردم دیدم 12 ظهره پس همچین اول صبحی هم نبوده!"من حاظرم"
اروم گفتم و هری سرش رو بلند کرد بهم زل زد سرش رو تکون داد و لیوان رو روی اپن گذاشت و گوشیش رو تو دستش گرفت و سمت در حرکت کرد.
این خونه به طرز عجیبی خلوت بود و دیگه از خدمتکارهای گوناگون و بادیگاردها خبری نبود.
مثل یه ربات پشت سر هری حرکت میکردم.
اصلا حواسم نبود و فقط راه میرفتم.
سوار ماشین هری شدیم و من کل مسیر به داشبورد زل زده بودم.
وقتی به خودم اومدم جلو یه اسمانخراش بودیم
من واقعا اینجا میموندم؟
اون گاراژ خرابه اصلا نمیاد ماله اینجا باشه!
از ماشین پیاده شدیم و هری بدون اینکه ماشینو قفل کنه سمت در اونجا حرکت کرد و یه چیزی رو کنار در زد و در وا شد.
پشت سرش وارد لابی و بعد سوار اسانسور شدم.
من از اسانسور هایی که شیشه ای بودن و سرعت زیادی داشتن میترسیدم پس چشامو بستم و سعی کردم به بیرون نگا نکنم تا سرعت رو حس نکنم.
وقتی در اسانسور باز شد سریع خودم رو انداختم بیرون تا دیگه توی اون محیط بسته نباشم
هری یه نگاه خیلی بد بهم انداخت و دوباره به جلوش نگا کرد.
اون عادت داره بی دلیل چشم غره بره؟
یا با این کار احساس غرور میکنه؟
جلو در اتاقم وایستادم ولی هری بدون توجه به راهش ادامه داد منم بدون توجه بهش وارد اتاقم شد و از حرصم در اتاق رو محکم کوبیدم.
خودمو پرت کردم رو تخت و چشامو بستم دیشب خوب خوابیده بودم ولی بازم احساس کرختی و خستگی میکردم.
تصمیم گرفته بودم برم جلوی هری وایستم و بگم اقا جون تکلیف منو مشخص کن که من برای چی اینجام و چه پدرکشتگی باهام داری یا شاید ممکنه منو با کسی اشتباه گرفته باشی!؟
اونقدر به جمله بندیام و اینکه چه طور قراره بهش بگم فکر کردم تا اینکه خوابم برد.(چه قدر میخوابه:|😂)
وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود و میتونستم صداهای مختلفی رو از بیرون بشنوم.
از رو تخت بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم که یهو سرم گیج رفت و از دیوار گرفتم نیوفتم.
چشامو بستم و یکم بعد باز کردم و اروم سمت در حرکت کردم و بازش کردم که با مری مواجه شدم.
من از الانشم عاشقش شدم اون واقعا خیلی مهربون و شیرینه کاملا برخلاف هری و واقعا نمیدونم چه طور میتونه پیش ادمی مثل هری کار بکنه!
YOU ARE READING
The Bullets (Harry styles)
Fanfiction-از دوست داشتن من دست بکش من بهت اسیب میزنم -میخوام ولی نمیتونم... وابسته بودن بدترین بیماری هست که یک فرد میتونه مبتلا شه:) Harry styles fanfiction by sky girl