(دوستان این قسمت شامل برخی صحنات خشونت امیز هست اگه فکر میکنید از اینطور صحنات خوشتون نمیاد،نخونید)
وقتی وارد خونه شدم دستی جلو دهنمو محکم گرفت که فک کردم دوباره قراره توسط یک نفر دیگه گروگان گرفته بشم ولی وقتی صدای کلفت هری رو دم گوشم شنیدم یکم خیالم راحت شد ولی وقتی تازه دو هزاریم افتاد که هری قبل من اومده خونه و من بعدش و دیر کردم سرجام خشکم زد خدا بخیر کنه امشبو
"فرار؟"
دستشو جلو دهنم فشار میداد و نمیذاشت حرف بزنم و حتی نمیتونستم درست نفس بکشم.
"به نظرت برای گستاخی شبت و این کارت چکار باید باهات بکنم؟"
یه دستش رو شکمم بود و منو به خودش فشار میداد و یه دستش محکم جلو دهنم و من کاملا مثل یه اسیر تو بغلش بودم
من قصد فرار رو نداشتم درسته فرصتش رو داشتم ولی انجامش ندادم اون چرا اینقدر بدبینه؟
دستش رو از رو دهنم برداشت و منو برگردوند سمت خودش و من توی تاریکی این خونه فقط میتونستم برق عصبانیت توی چشماش رو تشخیص بدم"من قصد فرار نداشتم"
"چندبار بهت بگم از دروغ متنفرم"
"من بهت دروغ نمیگم..من فقط میخواستم از حبسی که چند روزه تو خونت شدم راحت شم و بتونم یکم نفس برای روز های اینده جمع کنم"
باحرص گفتم و تو بغلش تقلا میکردم تا ولم کنه
"این کارت بدون تنبیه نخواهد بود بیبی گرل سریع برو تو اتاقت و لباساتو در بیار"(خدا رحم کنه:|)
چشام از تعجب و خشم داشت در میومد بیرون ولی خودمو کنترل کردم و با پوزخند گفتم
"فک کنم یادت رفته که من برای اولین باره دارم به این خراب شده میام"
"اوه میبینم خیلی عجله داری من به فاکت بدم ولی متاسفانه تو چیز خاصی نداری که برای من جذابیت داشته باشه"
"برام مهم نیست چی تو راجبم فکر میکنی و من مثل هرزه هایی که مثل خودتن و دور برت پرسه(درسته؟) میزنن نیستم"
سریع اومد سمتم و قسمت توری لباسم رو کشید پایین و فقط قسمت دو تکه لباسم الان تنم بود(عکس لباسش چند قسمت قبل هست)
چشام گشاد شد و سریع یک قدم به عقب برداشتم و سعی کردم خودمو بپوشونم
"تو با خودت راجب من چی فکر کردی؟"
خندید...
"من اصلا راجب تو فکر نمیکنم"
خواستم حرفی بزنم که محکم بازومو گرفت و پشت خودش می کشید.وقتی از پله ها بالا رفتیم در یه اتاق و باز کرد و پرتم کرد تو که تعادم بهم خورد و افتادم زمین که سریع دوباره بازومو گرفت و بلندم کرد.
ESTÁS LEYENDO
The Bullets (Harry styles)
Fanfic-از دوست داشتن من دست بکش من بهت اسیب میزنم -میخوام ولی نمیتونم... وابسته بودن بدترین بیماری هست که یک فرد میتونه مبتلا شه:) Harry styles fanfiction by sky girl