13-"شب تب دار"

2.6K 171 107
                                    

در حالی که پشیمون شده بودم و پتورو تا بالای سرم کشیده بودم و خودمو به بیخیالی زده بودم چشامو بستم و به خودم یاداوری کردم با وجود ادم های مسلح هری هیچ فردی نمیتونه وارد این ساختمون شده باشه مگر اینکه مغز خر خورده باشه!

داشتم به خودم امیدواری میدادم که پنجره اتاقم با صدای بدی باز شد و این کافی بود تا من از جام بپرم و قلبم خودشو دیوانه وار به سینم بکوبه.

اروم سعی کردم خودمو به پنجره نزدیک کنم همون لحظه با مردی شایدم زنی که سرتاپا سیاه بود رو به رو شدم.

چند لحظه طول کشید تا مغزم عکس العمل مورد نیاز این لحظه رو صادر کنه و بعد این من بودم که جیغ بلندی کشیدم و دوییدم سمت در اتاق چندبار دستگیره رو بالا پایین کردم که باز نشد درو از پشت قفل کرده بودند برگشتم سمت فرده که دیدم چاقو دستش و داره میاد سمتم.یه دستشو اورد بالا تا بزنه تو شکمم که تو هوا گرفتمش و بردم پشتش
خب بیخود نیس که 4 ساله دارم بوکس کار میکنم!

یک لحظه حواسم پرت شد که دستشو کشید کنار و هلم داد رو زمین که باعث شدم کمرم به کمد بخوره و از درد ناله کنم میتونستم نیشخندشو از زیر ماسکش حس کنم.

صدای گلوله و درگیری تنها صدایی بود که از جای جای این اسمنخراش به گوش می رسید و حتما هری به کل فراموش کرده من وجود دارم و حتما داره سعی میکنه از پول هاش محافظت کنه!

لبخند تلخی زدم و از جام بلند شدم که دیدم دستگیره در داره بالا پایین میشه و یکی پشت در داره بلند نعره میزنه چند ثانیه طول نکشید که قفل در شکست و در وا شد!

همون فرد زمان رو هدر نداد و اومد سمتم که جیغ بلندی زدم و دستشو محکم دور گردنم حلقه کرد و  بعد شئ سردی رو توی شکمم حس کردم

دستمو روی شکمم گذاشتم و دستم در کسری از ثانیه پر خون شد.پاهام سست شدن و افتادم رو زمین و دستم پر خون شده بود حس کردم یکی کنارم زانو زده ولی چشام داشت به زور سنگینی پلکامو تحمل میکرد.

صدای ضعیفی که شاید من ضعیف میشنیدم هی زمزمه میکرد که مقاومت کنم ولی اون لحظه اخرین چیزی که ذهنمو درگیر کرده بود مقاومت بود.

تو اون لحظه دردناک هرچند کوتاه که برا من به اندازه چندین سال خسته کننده گذشت فقط به این فکر میکردم اگه من برم خانوادم چکار قراره بکنن.ایا میفهمن من مردم یا هری روشو با روش های خودش میپوشونه و اصلا معلوم نمیشه مردم.

بلاخره چشام نتونستن باز بمونن و اروم روی هم افتادن....

*********

از دید هری
(قبل و در حین اتفاقات)
بعد از اینکه تمام کارهارو چک کردم و سپردم به الفردو میخواستم برگردم برم اتاق خودم که جلوی در اتاق لورا مکث کردم به طور عجیبی عصبی بودم و دوباره تیک های عصبیم برگشته بودن دستمو لای موهام کشیدم و برگشتم تو اتاقم.

 The Bullets (Harry styles)Where stories live. Discover now