پایان فلش بک
صدا های اطرافم مبهمه،احساس میکنم دنیا داره روی سرم میچرخه،صدای برخورد پاشنه های کفش به زمین که هرلحظه نزدیک و نزدیکتر میشه رو حس میکنم بوی خاک و رطوبت رو میتونم لمس کنم چندبار پلک میزنم تا بتونم اطرافمو ببینم ولی تنها چیزی که مهمون چشام میشه تاریکیه خواستم دستامو بیارم جلو تا چشامو بمالم ولی دستام و همینطور پاهام به یه صندلی بسته شد بود و محکم خودمو این ور اونور میکردم تا خودمو از دست اون طنابا خلاص کنم که دستی روی شونم قرار گرفت و محکم منو سرجام نگه داشت صدای برخورد کفش ها با زمین همون لحظه قطع شد و دستی محکم چونمو گرفت و با صدایی خش دار و بم که میخورد به صداش حدود 40 ساله باشه گفت"پس لورا داوکینز تویی"اخم غلیظی کردم و سرمو برگردوندم که دستش از روی چونم افتاد نفسهای سنگین و گرمش پوستمو میسوزوند ولی اصلا برام مهم نبود و تنها چیزی که اون لحظه برام مهم بود این بود که من تو کدوم جهنمی گیر افتادم و چه بلایی به سر چشام اومده همون لحظه صدای خشن و عصبی طرف مقابلم من رو از افکارم کشید بیرون و با صدای بلندی داد زد"از این لحظه به بعد حرف حرف منه و حتی اگه بگم بمیر باید بمیری پس حتی اگه برای حفظ جونتم شده باشه باید یه مدت این پررویی بچگانتو که اسمشو گذاشتی شجاعت بزاری کنار"دندونامو روی هم فشار دادم و با همون لحن خودش گفتم"من از بابام حرف شنوی ندارم تو کی باشی که من به حرفش گوش بدم"
همون لحظه دستای بزرگش دور گلوم حلقه شد و از لای دندوناش با حرص گفت"اولا تو نه شما دوما کاری نکن اینجارو برات به جهنم واقعی تبدیل کنم "
بعد فشار دستشو روی گلوم زیاد کرد که کم مونده بود خفه شم یکم دستشو نگه داشت و بعدش دستاشو شل کرد و از دور گلوم برداشت تونستم بفهمم بهم پشت کرد که بره قبل از اینکه بره با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم"چه بلایی سر چشام اوردی"
صدای پوزخندش رو شنیدم و با تمسخر گفت"نابینایی موقته"
و بعد دوباره صدای قدم هاش توی فضا پیچید که دور تر و دورتر می شد تا اینکه کاملا محو شد
یکی از همون افراد دستام و پاهامو باز کرد و مثل یه حیوون از صندلی بلندم کرد که باعث شد تعادلم بهم بخوره و روی زانوهام بیوفتم زمین از روی درد هیس کشیدم که دوباره از بازوهام گرفت و به جلو هلم داد و منو پشت خودش میکشید بعد از طی کردن تقریبا مسیر طولانی یه جایی وایستاد و انگار داشت توی دست کلیدش دنبال کلید مورد نظر میگشت بعد اینکه کلید مورد نظر رو پیدا کرد درو وا کرد و هلم داد تو و درو قفل کرد و به نگهبان جلوی در گفت"رییس گفته چهار چشمی مواظبش باشی فقط کافیه فرار کنه که تو هم با زندگیت خداحافظی کنی"
و بعد رفت اروم از روی زمین بیدار شدم و تصمیم گرفتم با لمس کردن چیزی مثل تخت توی اتاق پیدا کنم حدودا بعد از صدبار خوردن به در و دیوار تونستم پیداش کنم اروم روش دراز کشیدم و چشامو به امید اینکه وقتی بیدار شدم اینجا نباشم بستم....******
سلام دوستان
اینم از قسمت دوم
امیدوارم خوب نوشته باشم:|
کامنت و ووت فراموش نشه
راستی دوستاتون و هری گرل هارو تگ کنید❤باعشق اسکای گرل:)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The Bullets (Harry styles)
Hayran Kurgu-از دوست داشتن من دست بکش من بهت اسیب میزنم -میخوام ولی نمیتونم... وابسته بودن بدترین بیماری هست که یک فرد میتونه مبتلا شه:) Harry styles fanfiction by sky girl