زندگی یه مسابقست...
مسابقه ای که دو تا بازیکن داره...
عقل و احساس...
مسابقه ای که نمیدونی طرف کدوم بری و طرف هرکدوم بری باعث درد و پشیمونیت میشه
اگه عقل و انتخاب کنی احساست رو کشتی
و اگه احساس رو انتخاب کنی...بدنم مثل یه قایق سبک روی اب بود و هیچی تو اطرافم نمیفهمیدم دستای بزرگ هری صورتمو قاب گرفته بود و نزدیک خودش نگه داشته بود.
نه مثل تو فیلما زدم تو گوشش و هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم و نه همراهیش کردم.
انگار بازیگر مشهور و با تجربه ای بودم که داره فیلم بازی میکنه و اتفاق خاصی نیوفتاده درحالی که بزرگترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته.
عکس العمل نشون ندادن من باعث شد هری از من جدا بشه و اسمم به ارامی از بین لباش لیز بخوره."خوبم..."
تنها چیزی که تونستم اون لحظه به زبون بیارم همین بود شایدم درستش این بود ادامه ندم و همون لحظه اتفاقی که افتاد رو فراموش کنم.
"نگام کن..."
صدای هری اروم ولی جدی و مطمئن بود.
نتونستم به حرفش عمل کنم و چشمامو بیشتر روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم."علاقه ای به تکرار حرفم ندارم"
خب ما اینجا هری استایلزی داریم که فقط چند دقیقه رفتار خوبش دووم میاره.
چشمامو وا کردم و بهش نگا کردم و همون لحظه بود که تمام کارایی که باهام کرده مثل البوم جلو چشام ورق زده میشد.تمام توهین هایی که بهم کرده بود...
تمام ضربه های روحی که بهم وارد کرده بود و بدون اینکه درستش کنه بی تفاوت از کنارشون گذشته بود و یا هر وقت میخواست درست کنه بدترش میکرد...
تهمت هایی که بی علت بهم زده بود..حس خفگی شدیدی توی گلوم داشتم که باعث شد به گلوم چنگ بزنم.
من نباید پیشش ضعف نشون بدم و اون مثل همیشه این رو برا خودش سوژه ای برای دست انداختن من بکنه.
دهنمو وا کردم تا چیزی بگم ولی فقط یه صدای ناله مانند از شدت بیجونیم از دهنم در اومد.
"جدی باور میکنم تو یه پیشی کوچولو هستی"
"اره یه پیشی که تو دستش بندازی و هر غلطی که خواستی باهاش بکنی و بعد انگار همچین ادمی وجود نداشته"
بهش پریدم و انتظار داشتم اونم با اون زبون تیزش یه ضربه ای مثل بقیه ضربه هاش بهم بزنه ولی فقط سر منو رو سینش گذاشت و گفت
"بخواب پیشی...کم حرف بزن"
سرمو بلند کردم و با اخم بهش نگاه کردم
"اصلا تو چرا اینجایی تو تخت من؟"
"چون میدونم اگه پیش پیشی نباشم شب با صدای گریش قراره بیدار شم"
از حرفش بغضم گرفت مثل همیشه چشامو تر کرد
راست میگفت اگه پیشم نبود شب با هزارجور کابوس کثیف و مزخرف قرار بود از خواب بپرم
YOU ARE READING
The Bullets (Harry styles)
Fanfiction-از دوست داشتن من دست بکش من بهت اسیب میزنم -میخوام ولی نمیتونم... وابسته بودن بدترین بیماری هست که یک فرد میتونه مبتلا شه:) Harry styles fanfiction by sky girl