بعضی موقع ها میشه که یهویی همه چیز تغییر میکنه و از همه چیز خسته میشی و فقط یه چیز میخوای که دردی که تو سینتو پاک کنه...
بعضی موقع ها یه کار یه اشتباه میتونه ادامه ای برای اشتباهات دیگه باشه...
اشتباهی که همیشه عذاب وجدانش تو سینت هست...
اون اشتباه میتونه خیلی شیرین باشه ولی اسمش اشتباهه...
اشتباهی که به قلبت خنجر میزنه ولی تو هنوز مثل یه مادری که بچششو تو اغوشش داره اونو تو اغوشت داری و نمیخوای ترکش کنی...صداهای بلند و جر و بحث اطرافم مجبورم کرد تا چشامو وا کنم.
دیدم تار بود و هنوز درک واضحی از اطرافم نداشتم ولی بعد چند دقیقه به خودم اومدم و تونستم صداهارو تشخیص بدماین صدای هری بود که بدون وقفه سر یکی داد میزد و خب کاملا عادیه اون کاری جز داد زدن نداره!
سرمو یکم بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم...
همه چی تو این اتاق برام تازه و عجیب بود و باعث شده بود یه حسی مثل ترس تو وجودم جوونه بزنه که هر لحظه بزرگتر میشد...صداها قطع شده بود و محیط در ارامش ترسناک وصف نشدنی بود که صدای جر جر که نشان از این بود یه نفر داره در رو به ارومترین نحو ممکن وا میکنه این سکوت رو شکست...
تمام صحنه های اون شب نحس جلو چشام حرکت میکرد و مثل یه زنگ خطر بهم هشدار میداد.
چشامو روی هم فشار دادم و یه قطره اشک مزاحم گونه های بی رنگمو خیس کردن.
در کاملا وا شد فرد ناشناس جلوی در وایستاده بود و من همینطور که بی اختیار اشک میریختم و هرلحظه ذهنم اون صحنه های مزخرف رو تو صورتم میکوبیدن سرجام مثل یه دختر بچه که مامانشو گم کرده و ترسیده میلرزیدم.
میتونستم صدای نفس های سنگینشو بشنوم...
میتونستم حس کنم تو اتاقه ولی جرعت نداشتم چشامو باز کنم...ولی تموم شد همه اینا وقتی صداش توی گوشم پیچید و باعث چشام خود به خود باز بشه..
"لورا...؟"
تو صداش موجی از تعجب و شاید مخلوط به یکم نگرانی بود...
وقتی فهمیدم فردی که مقابلم جلوی در وایستاده هریه و نه کس دیگه که بخواد بهم اسیب بزنه خود به خود به هق هق افتادم که باعث شد هری سریع عکس العمل نشون بده و بیاد سمتم
"لورا...خدای من لورا..."
سریع با صدای بلندی که تک تک سلول های بدنمو لرزوند دکترو خبر کرد...
اون فک میکرد من درد دارم...
اره درست فک میکرد من درد داشتم ولی نه به خاطر این زخمی که رو شکممه...
من به خاطر زخمی که به روحم وارد شده درد داشتم...
به خاطر ترسی که ازین به بعد همیشه سایه به سایه دنبالم خواهد بود درد داشتم...
YOU ARE READING
The Bullets (Harry styles)
Fanfiction-از دوست داشتن من دست بکش من بهت اسیب میزنم -میخوام ولی نمیتونم... وابسته بودن بدترین بیماری هست که یک فرد میتونه مبتلا شه:) Harry styles fanfiction by sky girl