صبح با حس اینکه یکی داره تکونم میده بیدار شدم و زیر لبم ناله کردم و سعی کردم دوباره بخوابم که دوباره ویبره افتاد به تنم دندونامو روی هم سابیدم و با حرص گفتم
"بس کن توماس"
پتورو کشیدم تا بالای سرم و داشت دوباره خوابم میگرفت که با صدایی ازار دهنده ای پریدم
"دختر جون توماس کیه پاشو ببینم رییس بیاد ببینه تو هنوز خوابی منو میکشه"
از رو تخت بلند شدم و چشامو مالیدم چند دقیقه ای طول کشید تا ذهنم اتفاقات دیروز رو لود کنه سرمو بلند کردم و به مرد میانسال روبه روم که موهاش تقریبا سفید شده بود نگا کردم چی من تونستم ببینم؟
جیغ زدم و با خوشحالی پریدم بغل اون پیر مرده خب حق داشت هنگ کنه چون هر رفتاری از یک فرد گروگان گرفته شده انتظار میره جز خوشحالی و اشک شوق ریختن همون لحظه در باز شد یکی با صدای بلند داد زد
"چه خبره اینجا؟"
پیر مرده دستشو به معنی اینکه نمیدونم چشه بالا اورد
از صدای اون گنده بک حدس زدم همونیه که دیروز منو اورد اینجا و به احتمال زیاد دست راست رییسشونه
همون گنده بک به اون پیر مرده اشاره کرد که بره بیرون
پیرمرده قبل اینکه بره بهش اروم گفت
"این دختره یه تختش کمه"
مرده بهش چشم غره رفت یعنی این کارا به تو نیومده منم قبل از اینکه بره بیرون براش زبون درازی کردم
پیر مرده خرفت
با تکون خوردن دستی جلو صورتم خودمو جمع و جور کردم و با اخم گفتم
"بله؟"
"رییس میخواد ببینتت"
با این حرفش چشام گنده شد فاک من از این قاچاقچی های گنده که کچلن شکمشونم اندازه یه زنی که 5 قلو حاملست هست و نصف دندوناشونم طلاست و موقع حرف زدن دهنشون کف میکنه متنفرمممم
"نمیام"
لبخند ملیح زدم و گفتم که عصبانی شد و داد زد و هلم داد جلو
"مگه با توعه راه بیوفت بینم"
پوففی کشیدم و دنبالش راه افتادم سوار اسانسور شدیم که طبقه 16 رو زد واو انتظار داشتم اینجا یه گاراژ متروکه باشه نه یه ساختمون بلند همون لحظه در اسانسور وا شد و من مات و مبهوت از چیزی که دیدم یه راهرو مجلل که حدود ده تا اتاق بود و کنار هر اتاق مجسمه هایی که از جنس طلا و نقره بودن قرار داشت یک قدم به جلو رفتم و با کشیدن شدن دستم تعریف و توصیف هام از اون سالن قطع شد جلوی در بزرگی وایستاد و در زد که همون صدای بمی که دیروز تهدیدم کرده بود بهش گفت بریم تو
پشت اون گنده بک قایم شده بودم که فهمید و از جلوم کشید کنار و رفت بیرون یه نفر پشت به من روی مبل سلطنتی مخمل قرمز نشسته بود و من فقط میتونستم موهای نسبتا بلند فرش رو از پشت تشخیص بدم توصیف اولم از یک گروگانگیر رو اصلاح میکنم گروگانگیر ها میتونه موهاشون بلند باشه
"چشات بهتره؟"
میتونستم حتی از پشت اخمی که رو روی پیشونیشو رو حس کنم
"بله خوبه"
منم جدی و با اخم گفتم همون لحظه نگاهم به گلدون کنارم که معلوم بود عتیقه و قیمتی بود افتاد چی میشه اگه من با یک حرکت ساده اون گلدون رو بندازم و بعد بومب بشکنه نیشخند زدم و دستمو روی گلدون گذاشتم و بدون اینکه حتی ذره ای قیمتش برام مهم باشه هلش دادم و بعد فکر میکنید چی شد درسته اون گلدون عتیقه با صدای دلنشینی خرد شد
سریع از جاش بلند شد و دستاشو کنارش مشت کرده بود اون اندام ورزیده فوق العاده ای داشت صورتشو برگردوند و من بالاخره تونستم صورتشو ببینم اون قیافه جذاب و جدی داشت که جدی بودنش جذابترش میکرد
"میدونی قیمت اون گلدون لعنتی چند بود؟"
چند قدم رفتم عقب ولی خودمو نباختم و گفتم
" هرچند بود به من چه اتفاقی دستم خورد"
بلند خندید و با چشای تیره که باعث میشد حتی سلول هام از ترس بلرزن گفت
"اوه خدای من دروغ هاتم مثل خودت احمقانست"
اون کاملا منو غیر مستقیم احمق خطاب کرد دستمو مشت کردم و ناخونامو توی کف دستم فرو کردم
"تو نمیتونی هرچی دلت خواست بهم بگی"
" من هرچی دلم بخواد میتونم صدات کنم بیبی دال فرامو شش نکن"
بهم چشمک زد و گفت و به اون مرده اشاره کرد منو ببره
از اتاق اومدیم بیرون و من مثل پرنده ای بودم که از قفس ازادش کردن
وقتی دوباره به اون اتاق نحس برگشتم همون گنده بک خودمون خودشو معرفی کرد و من فهمیدم اسمش آنگاسه و هرکاری داشتم به اون پیر مرده که اسم اونم باک بود میگم تا بهش بگه
بعد از گفتن یه سری قوانین که فقط یکیشونو فهمیدم و اونم این بود اسم رییس هریه و حق ندارم به اسم صداش کنم از اتاق رفت بیرون و من باز با خودم تنها شدم.....*****
قسمت سوم:)
امیدوارم خوب نوشته باشم:)
ووت و کامنت فراموش نشه😊❤
اون بالا هم اخم معروف هریه:)👀😻
با این اخم ما خیلی کار داریم😌😍😎
ESTÁS LEYENDO
The Bullets (Harry styles)
Fanfic-از دوست داشتن من دست بکش من بهت اسیب میزنم -میخوام ولی نمیتونم... وابسته بودن بدترین بیماری هست که یک فرد میتونه مبتلا شه:) Harry styles fanfiction by sky girl