"13"

462 98 13
                                    

28 ژانویه

روبی با اخم به خونه برگشته بود.

یه سری از مامان ها توی مدرسه حرف هایی بهش زده بودن که نمیفهمید.

براش مهم نبود اگه اونارو به خودش گفتن،اون همش ناراحت بود چون بیشتر حرف هاشون مربوط به ددی هاش میشدن.

آخر شب توی بغلم دراز کشید و همونجوری که شکممو با دستای کوچیکش نوازش میکرد برام حرف زد.

"تدی...مامانا خیلی زشت حرف میزنن...حالا که فکرشو میکنم بهتر که مامان ندارم...من به خودم قول دادم حرفاشونو تکرار نکنم...پس ینی نمیتونم از کسی بپرسم...ولی...شکستن قول هایی که به خودمون میدیم خیلی ساده تره مگه نه؟ پس من به تو قول میدم تدی!"

{ -تومو مین- }

Teddy Bear *Completed*Where stories live. Discover now