28 ستامبر
روبی دیر برگشت.
تلو تلو میخورد انگار مست بود.
گوشیش که خیلی وقت بود زیادی باهاش کار میکرد و حتی گاهی باهاش گریه میکرد و میخندید از دستش افتاد.
بغلم ولو شد.لباساش انقدر سیاه بودن که فکر کردم الانه پوست سفیدشم سیاه کنن.
اون یه نامه توی بغلم گذاشت و گونمو بوسید.
"نزار ددیهام قصه بخورن.بهشون بگو دوسشون دارم.تو هم دوست دارم گوگولی من،ولی این دفعه نمیتونی نجاتم بدی.دفعهی پیشم کار تو بود"
یه شیشهی کوچیک که مایع بنفشی توش بود رو آورد و لبخند زد.
و بعد اونو سر کشید.
خودشو روی شکمم مچاله کرد و چشماشو بست.
میدونی چیه؟
حتی پشمای گرم منم جلوی نتونستن سرمای بدنشو که داشت بیشتر میشد بگیرن...
سعی کردم داد بزنم و بهش بگم کادوی تولدش با یه کیک بزرگ زیر تختش مخفی شدن ولی لبای نخیم باز نشدن...
{ -تومو مین- }