chapter 10

1.9K 338 48
                                    

دید هری :

" حواست هست هری ؟ " اد گفت.

از فکر بیرون اومدم و یه نگاه معذرت خواهی به اد تحویل دادم.

"معذرت میخوام ، من فقط یکم خسته م." بهش گفتم.

" دروغ گو ... تو داری به اون پسری که اون لاوبایت رو بهت داده فکرمیکنی. " اد گفت و به لاوبایت روی گردنم اشاره کرد.

اد احمق نیست...اون میدونه من دیشب رو با لویی گذروندم.

"پس...تو بای ای ؟ " اد پرسید و یه ابروشو داد بالا.

" حدس میزنم ... من خیلی کم از دیشب یادم میاد. " گفتم و شونه هامو بالا انداختم.

" خب حالا چی یادت میاد ؟ " اد گفت.

همممم ...چیشد ؟
دیشب خیلی محو و کم تو خاطرم هست ...اما یادم میاد لویی منو رسوند خونه.فکر کنم همو بوسیدیم هم تو خونه و هم توی ماشین.

" فکرکنم من اول بوسیدمش " صادقانه گفتم.

" بیا... حالا تو میدونی که از پسراهم خوشت میاد " اد گفت و یه لبخند کوچیک زد.

" حالا اسمش چی بود ؟" اد پرسید و همون موقع غذاهامونو رو میز گذاشتن.

"لویی " گفتم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم که هیجان زده نشم وقتی که اسمشو گفتم.

" باهاش حرف بزن...شاید اون یچیزایی یادش بیاد." اد گفت و شونه هاشو انداخت بالا.

شاید اینکارو بکنم.
~~~~

"جدا ...هری ؟ " مگان داد زد و به سرعت وارد خونه م شد.

"چیه ؟ " پرسیدم و چشمامو چرخوندم.

" تو که میدونستی اون مصاحبه چقدر مهم بود ... و تو حتی نرفتی اونجا ! " جیغ زد و بهم خیره شد.

" اوپس .... من کارای باحال تری داشتم " گفتم و شونه هامو انداختم بالا.

کارایی با لویی .

" تو واقعا قصد اینو داری که بزنی شغل و آیندتو خراب کنی ؟ " اون داد زد وقتی رو مبل نشستم و اون روبروم وایساده بود.

" چی تو رو اینقدر ناراحت کرده ؟ " پرسیدم و یه ابرومو دادم بالا.

" تو مصاحبه تو پیچوندی که بری یه پسر رو ببوسی ؟ " مگان گفت و دستشو گذاشت رو پهلوش.

چشمام گشاد شدن و بلند شدم.

" داری از چی حرف میزنی ؟ " ازش پرسیدم.

اون از کجا میدونه؟؟؟

" برای همین بهت میگفتم مراقب باش..تو که میدونی پاپا همیشه اطرافت ان و دنبالت میکنن.." اون با لحن ارومتری گفت.

" اون کسی که ازتون عکس گرفته میخواد پخششون کنه...مگر اینکه بهش 25000$ تا بدی." گفت و روی مبل نشست.

من دارم تهدید میشم ؟

" از کی تا تو گی ای ؟ " مگان گفت و نگام کرد.

" من گی نیستم ، من دخترارو دوست دارم. "

" اما تو یه پسر رو بوسیدی " مگان گفت و چشماشو چرخوند.

" شاید پسرا رو هم دوست داشته باشم.مطمئن نیستم." گیج شده بودم.

" چکاره هس حالا ؟ مدل ؟ خواننده ؟ بازیگر ؟ " مگان پرسید.

" کی ؟ چی ؟ " پرسیدم.هنوزم گیج بودم.

" همون پسری که بوسیدی "

اون چکاره بود ؟

" نمیدونم...فکر کنم فقط یه دانشجوی معمولی کالج باشه " گفتم و شونه هامو انداختم بالا.

" اسمش چیه؟ چطور باهم اشنا شدین ؟ " مگان پرسید.
واضحه که عاشق زندگی عشقی گی ای من شده .

خندیدم.یکمی اروم شده بودم. مگان منیجر خوبیه ..اما اون الان بیشتر شبیه بهترین دوستمه. از اونجایی که باهم هفت ساله داریم کار میکنیم.
ما باهم سکس نداشتیم چون رابطمون بیشتر کاری بود ... بیشتر اوقات.

" اسمش لویی تاملینسونه .همون روز راهپیمایی که نجاتش دادم...روزی که بهش یکی حمله کرده بود اشنا شدم." گفتم و وقتی که یادش افتادم لبخند زدم.

زدم اون مرد رو داغون کردم...این منو عصبانی میکنه که اون بلا رو سر لویی اورد ...اما خب خداروشکر که من اونجا بودم که کمکش کنم.

" تو رفته بودی راهپیمایی؟ " مگان پرسید و به ابروشو داده بود بالا.

" نه من داشتم پیاده روی میکردم." دروغ گفتم.
درواقع داشتم تنهایی و نزدیک به راهپیمایی پیاده روی میکردم که اگه پاپاراتزیا یا فن ها منو دیدن فکر نکنن که رفتم تا توراهپیمایی شرکت کنم.

" ازش خوشت میاد ؟ " مگان پرسید.

خوشم میاد؟
خب قلبم تندتر میزنه وقتی بهش فکر میکنم...نمیتونم جلوی خودمو بگیرم..میخوام ببینمش...داره دیوونم میکنه.

" مطمئن نیستم.." گفتم و اه کشیدم.

" خب من دیگه باید برم.باید یه بهونه ای برای نرفتنت به the talk جور کنم " مگان قبل رفتن گفت.

چشمامو بستم و روی مبل دراز کشیده بودم.

' رفتم جلو و لبامون کمتر از یک اینچ فاصله داشتن...

"این بده اگه ببوسمت لویی ؟" گفتم و به چشماش نگاه کردم.

"نه چون منم میخام " لویی گفت '

صاف نشستم و دستمو کردم توی موهام.

" فاک "

Can't feel my face (l.s persian translation) [Completed]Where stories live. Discover now