chapter 16

1.8K 334 75
                                    

دید هری :

"ممنون" گفتم و وارد اسانسور شدم.

مردی که نذاشت اسانسور بسته شه خیلی کوتاه قد بود و من نمیتونستم صورتشو ببینم چون به زمین زل زده بود.

اون بهم نگاه کرد و قلبم چند لحظه نزد.وقتی فهمیدم اون مرد..لویی تاملینسونه.

دهن لویی باز مونده بود وقتی منو دید.یه نیشخند زدم که نشون بدم انگار از دیدنش خیلی سورپرایز نشدم.

" سلام لویی " بعد چند لحظه سکوت گفتم.

" هری " لویی زیر لب گفت و دیگه بهم نگاه نکرد.

اون بنظر عصبی میومد...فکر کنم من اونو خیلی ناراحت کردم دفعه ی اخری که باهاش حرف زدم...اوه ..خب ..

احساسات لویی برای من مهم نیستن.من اهمیتی نمیدم که اون ناراحته یا نه...چون اون برای من هیچی نیست‌.

در اسانسور باز شد و اون رفت بیرون.

چشمام یهو به سمت پایین افتادن و نتونستم که به کونش نگاه نکنم.باید اضافه کنم که بزرگ هم بود.

لویی دم در اتاق ۳۰۶ ایستاد.درو باز کرد و رفت تو.انتظار داشتم برگرده و به عقب نگاه کنه.اما نکرد‌.

لویی منو تا اینجا دنبال کرده ؟ یعنی اونقدر ازم ناراحته؟ این دیوونگیه...من دوست دختر دارم و اونم دوست پسر.اون باید به زندگی خودش ادامه بده و دنبال کار خودش باشه.

دید لویی :

" لویی "
" لویی "
" درو باز کن لویی"
"لویی ویلیام تاملینسون "
"کاری نکن درو بشکونم بازش کن"
" لویی؟"
"داری منو میترسونی"
" لطفا یچیزی بگو"

من کف وان نشسته بودم و اب سرد روم میریخت.قلبم بخاطر هری درد میکرد. بخاطر هفته ی پیش هنوزم قلبم شکسته بود.

گریه کردم و زانوهامو بغل کردم.قفسه ی سینه م بخاطر یک ساعت گریه کردن درد میکرد.

احساس ضعف میکردم.نه بخاطر گریه کردن.بخاطر از دست دادن کسی که هیچ کاری نمیخاست باهام داشته باشه.

من به هری احساس داشتم و هیچ راهی نبود که بتونم خودمو راضی کنم که ندارم.

الان قلبم به همون اندازه که اونموقع هری بهم گفت یه اشتباهم شکسته...حتی بیشتر.

اون فقط یه برخورد کوچیک تو اسانسور نبود وقتی چشمم بهش افتاد...واس من همه چیز بود.

میخواستم اونجا گریه کنم اما نمیخواستم بدونه چقد روم تاثیر داره.

چرا اونقدر اویزون کسی ام که فقط یبار بوسیدمش؟

تو خیلی بهتر از اینایی لویی...هری هیچوقت نمیفهمه که چه ادم خوبی رو از دست داد.

~~~~~~~~

" مطمئنی که خوبی ؟ " سلین برای چهلمین بار پرسید.

" اررره ...من فقط خسته بودم و تو حموم بودم." دروغ گفتم. یه لبخند الکی زدم.

سلین زود قبول کرد و بغلم کرد.

متنفرم که بهش دروغ گفتم. اما نمیخوام در مورد هری صحبت کنم.

" کندال جنر با دوست پسرش تو این هتلن...خیلی خوب میشه اگه بتونیم ببینمش." یه دختر نوجوون گفت وقتی منو سلین از کنارشون رد شدیم.

"شاید ... دوست پسرش هری خیلی خوشگله " اون یکی دختر گفت.

مثل اینکه سلین اهمیتی به اونا نمیداد که این برای من خوب بود.چون نمیخواستم بدونه که بخاطر هری تو حموم شکستم.

دوباره دیدن هری باعث شده که دوباره تو ذهنم باشه.

کاش هیچوقت نمیدیدمش...اون داره کل زندگیمو بهم میریزه... و منم این اجازه رو بهش میدم.

چرا من هنوز امید دارم که شاید...شاید اون بهم یه احساسی داشته باشه؟

شاید من فقط توهم میزنم...اره ..همینه.

Can't feel my face (l.s persian translation) [Completed]Where stories live. Discover now