chapter 35_36

1.7K 253 54
                                    

دید لویی :

"اخ " بلند شدم و پیشانیمو تو دستم گرفتم.دیشب چی شد ؟ حس میکنم سرمو بجایی کوبوندم.تا بحال هنگ اور اینجوری نداشتم.خمیازه کشیدم .ساعت چنده...به ساعت کنار تخت نگاه کردم.۶:۲۳ ..دوباره خابیدم.

"سلین ؟" دنبالش گشتم و تو اتاق مهمون .لپتاپشم رو پاش.

"چطور خوابیدی ؟" سلین پرسید.

" با ارامش...ولی الان سردرد دارم."

"بیا بریم یچیزی بخوریم.." بنظر نگران میومد.سلین چشه؟

رفتیم تو اشپزخونه.میز چیده شده بود.نشستیم.

۳ تا ظرف ؟ ولی اینجا فقط منو سلینیم.

حرکت پشت سلین توجهمو جلب کرد.هری داشت از دستشویی میومد بیرون.

چشمام گرد شدن و به سلین نگاه میکردم...حداقلش میتونست بهم بگه که بدونم.قلبم داشت تند میزد...هریِ خسته خیلی بامزه بود  اما اون اینجا چیکار میکنه؟ اخه سلین همینجوری هم نمیذاشت هری اطرافم باشه چطور تو خونه راهش داده؟

اوه خدا قیافه ی من الان شبیه دوره گرداس.

" سلام لویی " هری گفت و کنار سلین نشست.

سعی کردم چیزی بگم...

" سلام هری " گفتم و قلبم جوری تند میزد که حس میکردم الان وایمیسه.

۱۰ دقیقه گذشت و یه جو مسخره بینمون بود.فقط داشتیم میخوردیم.

هری تو خونه ی من چیکار میکرد. چرا سلین ننداخته بودش بیرون؟

هری به هیچکدوممون نگاه نمیکرد  و به ظرف جلوش خیره شده بود.دستمو دراز کردم و اب پرتقالمو برداشتم.داشتم میخوردم که هری همون لحظه بهم نگاه کرد.
قلبم وایساد.سرفه کردم و لیوانو سرجاش گذاشتم و دستمو روی قفسه ی سینه م گذاشتم.

"تو خوبی ؟ " هری پرسید و یه نیشخند زد.

"اهووممم" بین سرفه هام گفتم.به سلین نگاه کردم.تو فکر بود...چرا اینجوریه؟

" خب...تو اینجا چیکار میکنی ؟ " بالاخره سلین بهم نگاه کرد.

" از دیشب چی یادت میاد ؟ " هری ازم پرسید.

دیشب ؟ خب تولد دوست سلین بود و هری هم اونجا بود.یادمه سلین تنهام گذاشت و من خیلی مست بودم..یه پسره داشت باهام حرف میزد و بقیش محوه...

" من کسی رو کشتم ؟ " وای خدا من هنوز برای زندان رفتن خیلی جوونم.

"نه نکشتی" سلین گفت و خندید.

نفس راحتی کشیدم.خداروشکر.

" دیشب تقریبا داشت بهت تجاوز میشد...من قبل اینکه اون خوک کثیف بهت دست بزنه اومدم." هری گفت.چشماش پر از عصبانیت بود.وقتی فهمیدم بهش نگاه میکنم اروم شد.

Can't feel my face (l.s persian translation) [Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang