chapter 22

1.8K 272 45
                                    

دید هری :

دیشب وقتمو پیش لویی گذروندن بهترین چیزی بود که میتونستم داشته باشم...وقتی بیدار شدم و لویی منو محکم بغل کرده بود باعث شد خیلی خوشحال بشم و به این فکر کنم که باید تو زندگی بهم ریخته م لویی رو داشته باشم.

من خیلی به لویی حس دارم هرچند چیز زیادی ازش نمیدونم...اون مثل یه رابطه (یه شبه ) شده ولی من بیشتر میخوام...اما ترس از اینکه بقیه بوکسورا منو کم ببینن باعث میشه بیخیال شم و این مثل این میمونه که یه بخشی از وجودمو بیخیال بشم.

من هنوزم میترسم که در مورد زندگیم به لویی بگم.اخه اگه لویی بفهمه که چه زندگی مزخرفی داشتم و بعد ترکم کنه چی ؟؟؟؟

فکر نکنم بتونم از دستش بدم...این منو دیوونه میکنه..وقتی باهاشم حس میکنم میتونم تا ابد باهاش باشم و میدونم که خیلی بد عاشقش شدم و نمیتونم جوری که داره پیش میره رو کنترل کنم ..من از قلبم مطمئنم که عاشق لوییه و باید بزودی بهش بگم اما نمیتونم بگم چون اون هم دیوونه میشه و ما خیلی از هم چیزی نمیدونیم .حتی چیزای معمولی..

من میخوام کوچکترین چیزارو درموردش بدونم حتی اگه باعث بشه قلبم بشکنه .چون میخوام که هیچ راز و پنهون کاری بینمون نباشه.

اما من چطور میخام از بچگیم بهش بگم وقتی منو اونقدر میترسونه که حتی اگه بهش فکر کنم بهم حمله ی عصبی دست میده؟

صحبت از گذشته م فقط یه زخمایی رو دوباره باز میکنه...اما اگه بخوام با لویی خوب پیش بریم باید همه چیو صادقانه بهش بگم.

اما این منو میترسونه که اگه وقتی بهش بگم اون ازم جدا شه و من شکسته و تنها بمونم.

این دلیله که از رابطه ی جدی دوری میکنم...من با بیان کردن همه چیز مشکل دارم و معمولا هم طرف رو میذاشتم کنار چون ترجیح میدم باهاشون نباشم تا اینکه بخاطر گذشته م از دست بدمشون.

آنه هنوزم بهم زنگ میزنه اما من از دوسال پیش جوابشو ندادم...اونموقع هم اشتباهیی جواب دادم و فقط بهش گفتم جایی تو زندگیم نداره و برام مُرده.

من هیچوقت یادم نمیره که آنه برای ۹ روز منو تو خونه تنها گذاشت تا بتونه با مرد عوضی به اسمlevi (؟) باشه...وقتی هم برگشت نه بغلم کرد و نه چیزی گفت که دلش برام تنگ شده...اون فقط رفت تو اتاقش و به بازوش هروئین تزریق کرد...اون فقط منو نگه میداشت که از دولت پول بگیره و اونم خرج موادش میکرد.هیچوقت آنه رو نمی بخشم که باعث شد ماه ها دوست پسر عوضیش اذیتم کنه تا وقتی که رفتم پیش پلیس.

و این حتی یک ذره هم ناراحتش نکرد که دوست پسرش،بچه ی شیش ساله شو میزد .کسی که هر دفعه ی لعنتی برای مامانش گریه میکرد که نجاتش بده.

من برای دو سال تو پرورشگاه بودم چون نمیذاشتم کسی نزدیکم بشه و هر کی هم که میشد میزدمش.چندین بار از مدرسه اخراج شدم چون دعوا میکردم .بخاطر عصبانیت از آنه به هیچکس اهمیت نمیدادم و این منو به کسی که هیچوقت نمیخواستم تبدیل کرد.یکی از دلایلی هم که بوکس رو انتخاب کردم همین بود...چون هنوزم خشم بخاطر آنه تو وجودم هست و اونو روی حریفام خالی میکنم.

من رو توی ده سالگی یه زوج جوون که انگار از چال لپ و موهای فر ام خوششون اومده بود به فرزندی گرفتن و وقتی که از گذشته م فهمیدن فرار نکردن .فقط گریه کردن و یجوری بغلم کردن که انگار تا ابد ادامه داشت.

اونا کارای اداری رو انجام دادن و منم باهاشون رفتم خونه و یه زندگی جدید رو شروع کردم.اونا منو بی قید و شرط دوست داشتن و منم همینطور.اونا ممکنه والدین خونی من نباشن اما من اونا رو خانوادم میدونم و با دنیا عوضشون نمیکنم.اونا وقتی بمن کمک کردن که کاملا شکسته بودم و من حتی نمیتونم ازشون ممنون باشم بخاطر این که عشق و اهمیت به بچه ای که نیاز داشت دادن.

~~~~~~~~~

بدنم احساس خستگی کرد و لباس ورزشیم خیس از عرق شده بود...برای ۳ ساعت داشتم با جیسون،مربیم، تمرین میکردم.فردا مسابقه ای بود که برای هفته ها منتظرش بودم.

هیچی نمیتونه جلوی اینو بگیره که فردا برنده نشم...و منظورم اینه ،هیچی!

من برای کار بوکسم خیلی زحمت کشیدم و نمیذارم هیچکس خرابش کنه.

"فردا تو مسابقه میبینمت" جیسون گفت و از باشگاه بیرون رفت.

سریع لباسای خودمو پوشیدم و لباسای ورزشیمو گذاشتم تو کیفم و به سمت ماشینم رفتم و قفلشو باز کردم.همون لحظه که میخواستم در رو باز کنم یه درد زیاد تو قسمت راست بدنم حس کردم و لبمو گاز گرفتم که بخاطر درد داد نزنم.

کیفمو تو ماشین پرت کردم و نشستم.شیشه رو پایین کشیدم و راه افتادم.باد خنکی که به بدن اسیب دیده و عرق کرده م میخورد باعث میشد زودتر بخام برم خونه و بخوابم.

" هری استایلز!" برگشتم و دیدم که چهار تا پاپارازی دنبال ماشینم بودن.

عالیه!تنها چیزی که الان نیاز داشتم این بود که اینا بیان اذیتم کنن‌.

" این درسته که تو گی ای؟ " یکی داد زد و ماشینو نگه داشتم.

سرمو به اون سمت برگردوندم و ترس وجودمو پر کرد.چرا باید اینو بپرسه؟ من دهن اون یارو رو با پول بستم و اون تنها کسی بود که میدونست.

" من گی نیستم! " به پاپاراتزیایی که دورم جمع شده بودن با داد گفتم.

" بیخیال هری ، ما عکسارو دیدیم! " یکی از پاپا داد زد.

" اون فگوت منو بوسید! " قبل از بوق زدن ماشین منم با داد بهش گفتم.

اونا نمیتونن بدونن،من ضعیف دیده میشم و نمیتونم اینجوری باشم نه قبل از بزرگترین مسابقه م.

" نمیدونستم فگ ها هم میتونن بوکس کار کنن.من فکر میکردم قبلا ضعیف و رقت انگیز بودی..ولی ببین،الانم هستی !!! " یکیشون گفت.

سرمو تکون دادم و شیشه رو بالا کشیدم.رفتم و تو ذهنم کلی فکر بود...اما یچیز واضح بود..من نمیتونم با لویی باشم...بوکس تمام چیزیه که من دارم و بودن با لویی همه چیو خراب میکنه.

Can't feel my face (l.s persian translation) [Completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin