chapter 11

2K 344 132
                                    

" سلین ! " داد زدم.سلین رفته بود تو دستشویی اتاقم و گوشیمم با خودش برده بود.

"اینقدر لوس نباش " سلین گفت.

به در ضربه میزدم و امیدوار بودم که باز کنه.

" اوووه یه عکس پروفایل جدید گذاشته." سلین داد زد.

سلین سعی داشت که منو راضی کنه هری رو تو فیسبوک ادد کنم‌...و وقتی که بهش گفتم نه.اون گوشیمو برداشت و رفت توی دستشویی.

" لویی... تو خیلی خوش شانسی "

خوش شانس ؟؟ فقط بخاطر اینکه یه بوکسور جذاب رو بوسیدم؟ من خوش شانسم اگه اون بخواد دوباره منو ببینه.که شک دارم.چون اون طوری که من شنیدم اصلا اهل رابطه ی جدی نیست و بیشتر رابطه هاش یک شبه بوده.

و همین طور تمام این یک شبه ها هم با دخترا بوده.این یه مشکله از اونجایی که من پسرم.

اگه فقط یه دوره کوتاه بوده باشه براش چی ؟ اگه فقط برای اینکه یچیز جدید امتحان کنه و واقعا اینو (گی بودن) دوست نداشته باشه چی ؟

من احتمالا هیچ اهمیتی برای اون ندارم...پس بهترین کار اینه که صبر کنم و ببینم که بهم پیام میده یا نه .

"لویی !! " سلین جیغ زد.درو باز کرد.گوشیمو جلوم گرفت و من چیزی که نشونم داد رو خوندم.

" هری استایلز درخواست دوستی با شما را دارد " (ریکوعیست فیسبوک)

خب... فکر کنم هری یه حرکتی زد.

دید هری :

" اد !! " داد زدم و اون خندید.

" دیگه خیلی دیره ... نوتیفیکشنش تا الان براش رفته ...حتی اگه بخوای درخواست رو برداری..." اد گفت و یه لبخند مظلومانه زد.

اد اسم لویی رو سرچ کرد و بعدم بهش درخواست دوستی داد اون فکر کرده cupid ی چیزیه...
(از این فرشته ها که تیر دارن میزنن به یکی عاشق هم میکنن دو طرف رو :| اونان :| )

" بیخیال هری ... این فقط فیسبوکه " اد گفت و خندید.

اد خیلی خوش شانسه که بهترین دوستمه.وگرنه میزدم داغونش میکردم.

" تو باید دعوتش کنی... من میخام ببینمش. "

" نه من نمیخام ببینمش " قاطعانه گفتم.

" چرا؟ چون باعث شده یچیزایی رو حس کنی ؟ " اد گفت و شونه شو انداخت بالا.

" نه ... چون من از زندگی گی ها خوشم نمیاد و دوست ندارم هیچ گی ای تو این خونه باشه." گفتم و چشمامو چرخوندم.

" این خیلی کم سطح بودنو میرسونه داداش ، حتی برای تو " اد گفت.

" میخوای انکارش کن...اما این فقط یه رابطه ی ساده نیست...اون باعث شده که یچیزایی رو حس کنی " اد گفت و رفت.

ازش متنفرم وقتایی که حق با اونه... اد احمق .

~~~~~~~~~~~

" دلم برات تنگ شده بود " کندال گفت و محکم تر بغلم کرد.

خندیدمو و یه لبخند کوچیک زدم.

" میدونستم که برمیگردی ، همیشه همینطوره. " کندال گفتو یه بوس روی گونه م گذاشت.

من فقط اومدم پیشش که یکم حالمو بهتر کنه ... کمک کنه که مطمئن شم دخترا رو دوست دارم.

" ما هنوزم هفته ی بعد میریم پاریس ؟ " کندال گفت و بغلم کرد.

برام عجیب بود که باهاش اینقدر مهربون رفتار میکردم...اونم وقتی که برام مثل یه فاک بادی بود...شاید این دفعه میخوام که دوست دخترم شه....شاید اینکارم باعث بشه که بفهمم گی یا pan یا بای نیستم.

" هی کندال ؟ " وایسادم و بهش نگاه کردم.

"بله ؟ " گفت و پلک زد.

"ما خیلی وقته باهمیم مگه نه ؟ " پرسیدم با اینکه جوابو میدونستم.

نزدیک یه ماه فکر‌کنم.

" تقریبا یک ماه." کندال گفت و لبخند زد.

" بنظرم الان وقتشه که یچیزایی رو عوض کنیم... دوست داری که دوست دخترم باشی ؟ " پرسیدم و نیشخند زدم.

" اره !! معلومه !! " کندال جیغ کشید و با بوسه بهم حمله کرد.

خندیدمو تو یه بغل گرم کشیدمش...این تقریبا هیچ حسی نداشت...درمقابل لویی..... کندال درستم میکرد...میدونم...
کندال عشق زندگی منه ....

Can't feel my face (l.s persian translation) [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora