•Part32•

2.2K 430 71
                                    


°•♢•°
°•Memory•°
•°♢°•

لویی با ناراحتی موبایلشو رو تخت پرت کرد. موبایل لیامو بررسی کرده بود و شماره شخصی رو که بنام 'فرفری' سیو شده بود رو برداشته بود. ولی اون شخص هری نبود.
کم مونده بود سومین روزش بدون هری شروع شه.
ساعت نصف شب رو خیلی وقت بود که گذشته بود.

پسر جوون خودشو کنار موبایلش رو تخت انداخت و چشماشو بست.
شروع کرد به کردن به اینکه چطور اینهمه وقت متوجه هری نشده بود.

چطور اونو ندیده بود؟
چطور اینهمه وقت شیفته زیباییش نشده بود؟
چطور ندیده بود که هری مثل یه خورشید زندگیشو روشن میکرد؟

اینا سوالایی بودن که لویی نمیتونست براشون جواب پیدا کنه. نمیتونست به حماقت خودش فکر نکنه. خیلی احمق بود.

اونقد احمق بود که نمیتونست از اطرافش خبردار باشه.

وقتی متوجه همه چیز شده بود که، هری رو از دست داده بود.
دیگه نمیتونست کاری انجام بده. لویی اینو میدونست.

نمیتونست که بره لندن! چطور میخواست بره که؟ جی اجازه نمیداد. و خونه جما رو هم نمیشناخت. جز اینکه هری تو لندنه اطلاعات دیگه ای نداشت.

نمیتونست اونو پیدا کنه. نمیتونست بهش برسه. نمیتونست با هری خوشحال شه. هری هیچوقت ماله اون نمیشد.

شایدم باید ولش میکرد.
همونطور که هری ولش کرد..

_____________________________

خدایااااا اینا چرا اینقد احمقنننننن😡😑😒😣
دارم از دستشون دیوونه میشم😖
اون میگه لویی دوستم نداره این میگه هری دوستم نداره😑😑😑
اهههه😣😣😣

حالا اینارو بیخیال...
پارت بعدی نیمچه اسماته😶😂

Vote + Comment plz 🍃💙

I'm Sorry, Louis. || Larry Stylinson AUWhere stories live. Discover now