•Part36•

2.4K 410 106
                                    


°•♢•°
°•Memory•°
•°♢°•

هری در حالیکه عین اسبای وحشی تو اتاق میدویید منتظر لویی بود.
پیام هایی که برا جما فرستاده بود خونده بود.

اینجا میومد.
برای هری اینجا میومد.
باورش سخت بود ولی واقعیت داشت.

نمیدونست وقتی لویی رو ببینه قراره چیکار کنه. شاید هری باید بهش مشت میزد؟ در نتیجه کاری نبود که لویی باهاش انجام نداده باشه.

وقتی زنگ در ب صدا درومد در حالی که هیجان کودکانه ای وجودشو تسخیر میکرد بطرف در دویید. جلوی در چندبار نفس عمیقی کشید و با صورت بی تفاوتی درو باز کرد.

انتظار نداشت بجای لویی نیک رو ببینه. اون اینجا چیکار میکرد؟ در نتیجه تو لندن بود.

"نیک! اینجا چیکار میکنی؟" نیک به هری لبخند زد و هری بی دلیل تو لبخندش دنبال بدی گشت. ولی حتی یک گرم هم نتونسته بود پیدا کنه.

"یه کاری برام پیش اومده بود گفتم بیام تورو هم ببینم."
هردو بطرف نشیمن رفتن و هری تازه متوجه شده بود نشسته و داره با نیک صحبت میکنه.

بعد از  گذشتن مدت نا معلوم نیک گفت باید بره و هری تا جلو در باهاش رفت.

وقتی نیک برای اخر بهش لبخند زد و گونشو بوسید هری نتونست جلوی سرخ شدن گونه هاشو بگیره.

"بعدا میبینمت هارولد." هری لبخند زد و در حالیکه داشت با نیک خداحافظی میکرد درو باز کرد.

"میبینمت نیک." دقیقا همون موقع که نیک میخواست از خونه در بیاد ظاهر شدن لویی خوب نبود.

اینکه لویی بدون معطلی مشت محکمی تو فک نیک خوابوند اصلا خوب نبود.

_____________________________

بعلهههه ورود گوهر بار لوییی😐😃😂😂
بدبخت نیک دلم براش میسوزه😂😂😂

Vote + Commentz plz🍃💙

I'm Sorry, Louis. || Larry Stylinson AUWhere stories live. Discover now