°•♢•°
°•Memory•°
•°♢°•
گایز من اشتباه کردم این پارت ادامه پارت قبله ولی در زمان حال من فک کردم فلش بکه از لحاظ لویی😂لویی در حالی که موبایلشو تو دستش میچرخوند نفسشو که حبس کرده بود بیرون داد.
بین زنگ زدن و نزدن به جما مونده بود. کاملا دقیق اخرین مکالمشون یادش میاد.
پارسال، فردای همون شب که با هری بار رفتن برای بار اخر با جما حرف زده بود.
بعد از دعوای تلفنی آتشین هیچکدومشون رو نداشتن باهم حرف بزنن.
چونکه هردوشون دلیل های منطقی داشتن.ولی لویی میدونست که چاره دیگه ای نداره. تنها چارش این بود که با جما حرف بزنه و هری رو پیدا کنه.
در غیر این صورت امکان نداشت به پسر خوشگلش برسه.
رمز موبایلشو که سه ساعت تو دستش میچرخوند وارد کرد و با عجله شماره جما رو از بین مخاطباش انتخاب کرد.
وقتی موبایل زنگ میزد لویی احساس میکرد که نفسش تو گلوش گیر کرده.
بعد ازینکه شنید جما جواب داد نفسشو که نمیتونست درست حسابی بکشه حبس کرد.برای یه مدت هردوشون ساکت بودن تا که صدای جما شنیده شد.
"لویی؟" لویی آروم سرفه کرد."سلام جما." صدای سرد جما تو گوشش پیچید.
"چی میخوای؟"ذاتن لویی انتظار نداشت جما باهاش خوب رفتار کنه.
"فقط... نگران هری ام." لویی میتونست از پشت خط صدای پوزخند جمارو بشنوه.
"بعد از کارایی که انجام دادی حق نداری نگرانش شی تاملینسون."
میدونست که جما از گذشته حرف میزنه. لویی هم میدونست چه گوهی خورده. نباید میرفت.
"میدونم جمز... فقط ترسیدم."طولی نکشید که صدای فریاد جما تو گوشش پیچید.
"تو یه حرومزاده ترسویی تاملینسون!" لویی با اینکه میدونست اون نمیتونه ببینه ولی سرشو خم کرد.
"میدونم جمز..." لحن صداش هم مثل قلبش شکسته بود. و بدون اینکه بدونه این باعث شده بود جما آروم شه.
"هرچی. تو نباید اونو اونجوری ول میکردی. فقط من میدونم که اون اونروز چی کشید لویی. تمام روز گریه کرد. هیچوقت اونو اونطوری ندیده بودم و برادرم همه چیز منه. هیچوقت فکر نمیکردم که از دستت عصبانی شه!"
خب لویی داشت عصبانی میشد. خیلی خوب میدونست که چه گوهی خورده. اینکه جما کار خطاشو تو صورتش میزد اذیتش میکرد.
"باشه، جمز، فهمیدم! من یه حرومزاده لعنتی ام و اینکه هری رو اونروز اونطوری ول کردم اشتباه بود ولی به فکرم نرسیده بود که گی باشم!
فاک! جما این منو خیلی میترسوند و هنوزهم خیلی میترسم."سکوت.
جواب حرفای لویی یه سکوت بلند مدت بود."اونو واقعا دوست داری؟"
لویی با صداقت جواب داد.
"از همه چی و همه کس بیشتر.""آدرسو برات میفرستم." لویی نتونست مانع لبخند کوچیکی که رو لباش شکل گرفت شه.
وقتی تماس قطع شد شروع کرد به فکر کردن به کارایی که در گذشته انجام داده بود.
کاملا یه حرومزاده بود. اینو قبول میکرد. وقتی اتفاقاتی که افتاد رو به جما توضیح داده بود بهش لقب 'فاحشه' رو داده بود.
لویی هم خودشو اونطوری میدید.سال قبل وقتی با هری بار رفتن اینکه باهاش خوابید اشتباه بود.
اینکه فرداش بدون اینکه به اتفاقاتی که افتاده بود اهمیت بده رفته بود اشتباه تر بود.
اینکه برای هری نقش بازی کرده بود که یادش نمیاد اشتباه تر از اشتباه بود.
وقتی هری برای اینکه لویی هیچ گوهی یادش نبود گریه میکرد، لویی همه چیز یادش بود.
جزء به جزء تمام اتفاقاتی که افتاد یادش بود..._____________________________
لویی میره پیش هری😃
راستی 2 پارت از فنفیک مونده فکر کنم
دقیق نمیدونم باید ببینم☺
ولی نمیخوام تموم شه😞
چون دوسش دارم و واقعا از ترجمه کردنش لذت میبرم😔حالا هرچی خوشحال باشین که لویی میره پیش هری😊
مرسی که میخونین
لاو یو گایز💚💙Vote + Comment plz🍃💙
YOU ARE READING
I'm Sorry, Louis. || Larry Stylinson AU
Fanfictionازینکه گی ام معذرت میخوام، لویی. -دوست صمیمیت، هری. Larry Stylinson AU