مادربزرگ سه دختر و یک پسر داشت.شوهرش زحمت کش و خانواده دوست بود و در شهر به خیرخواهی معروف.
همه چیز آرام بود.خوب بود.مثل گلبرگ های گلی با طراوت.
اما..."عمو"به دنیا آمد و همه چیز بهم ریخت.فرزند پنجم به دنیا آمد و گل پرپر شد."عمو" از مادر زاده شد و مقدمه ی این داستان رقم خورد.