مرد جوانی را دیدم که روی تشک قدیمی دراز کشیده بود.
دست و پاهاش از هر طرف تشک بیرون زده بودند.
تا مرا دید نشست.
موهایش طلایی نبودند.رنگی عجیب بین قهوه ای و قرمز داشتند.
لب باز نکردم ولی شنیدم که گفتم:"تو گناهکاری"
مگرنه اینکه خودکشی گناه بزرگیست؟
خندید.خنده ایش رنگ تمسخر نداشت.ترسناک هم نبودند.
خنده هایش خالی بودند.خالی مثل رنگ آبی رنگ پریده.مثل هوای خالی عصر.
میان خنده هایش شنیدم که گفت"فکر میکنی میان من و تو تفاوتی هست؟منتظرتم.تو هم گناهکاری"
بعدها که از پدر پرسیدم گفت مصطلح شده موهای "عمو" طلایی بود.ولی در واقع هیچ شباهتی به طلایی نداشت.