پدر به سن دوسالگی رسیده بود.پدربزرگ داشت از سفری طولانی با کامیونش باز میگشت.در شهر کوچکی در نزدیکی شهرمان توقف کرد و به قهوه خانه ی دوستش در آنجا رفت.ناخوش بود.دوستش اصرار کرد که شب را آنجا بماند.پدربزرگ گفته بود خوش ندارم به خاطر دو ساعت یک شب دیگر خانواده را منتظر بگذارم.آنها دلتنگ من هستند.
در حین رانندگی پدربزرگ قلبش گرفت.کنترل کامیون از دستش گرفته شد.کامیون داشت به دره میرفت.در را باز کرد و خود را به بیرون پرتاب کرد.سکته ی قلبی کرده بود.
پدربزرگ جنازه اش را از افتادن به دره نجات داد.