"عمو" یک نابغه بود و اساسا شست و شوی مغزی در برابر نبوغش کم آورد.
هرچند مدتی طول کشید و این مدت کوتاه باعث معروفش شدنش به مجنون و دیوانه در شهر شده بود.
پدر میگوید روزهایی را به یاد می آورد که "عمو" با آشفتگی از خانه بیرون میدوید و تا پدرم که آن زمان ده ساله بود او را بازنمیگرداند تا ابد میدویید.پدر میگوید خنده ها و صدای "فریدون دیوونه" گفتن های مردم را به یاد می آورد.
"فریدون" اگر دیوانه هم نبود، خنده های زهرآلود مردم دیوانه اش میکرد.
"عمو" بالاخره بازگشت. میفهمید و میخواند و با خطی خوش، خود را میان اعداد و ارقام گم میکرد.