"عمو"حتی نگفته بود کجا میرود.حتی خداحافظی نکرده بود.او فقط دیگر نبود انگار که از همان اول وجود نداشت.
روزها گذشت و مادربزرگ هر روز شکسته تر شد.انتظارها همیشه به پایان میرسند یا با رسیدن یا با مرگ.
روزی از کلانتری به مادربزرگ خبر دادند گم شده اش پیدا شده.
فقط هنوز نفهمیده ام آن روز با رسیدن به پسرش انتظار به پایان رسید یا با مرگ درونی خودش؟