13

617 225 37
                                    

"عمو" بدبخت بود.بدبخت واقعی.
چراکه موهایش طلایی بود.
چراکه قدش دومتر بود.
چراکه نابغه بود.
چراکه افکار متفاوتی داشت.
چراکه دنیا را به رنگ دیگری میدید.
چراکه همیشه ریشش را میزد.
چراکه قلبش میتپید.
چراکه به آزادی معتقد بود.

و پس از مرگ پدرش،سر همین چیزها...علاوه بر طعنه های مردم،کتک های برادر بزرگتر را هم به جان میخرید و باز لبخند میزد.

و مادربزرگ همیشه شاهد درد او بود هرچند که "عمو"میگفت دردی ندارد.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

میشه گفت اصل داستان از اینجا شروع میشه.طولانی ترین پارت ها هم همین حدن چون میخوام با جمله های کوتاه حس و بطن داستان و القا کنم.در واقع سعی میکنم.

و اینکه اگه میخونید لطفا لطفا لطفا دوستاتون و تگ کنین.با این وضعیت ووت ها نمیشه ادامه داد : )

و اینکه کاور داستان مشکل پیدا کرده بود عوض نمیشد و الان درست شد.کاور جدیدی که بسیار هم میدوستمش از شاهکار های kimiyamd هستش.بسیار بسیار ممنانیم♥♥♥

GrandMaWhere stories live. Discover now