وقتی به یک فاحشه خونه میرید بعد از پرداختن پول ، شاید فاحشه ای که گیر شما بیاد چیزی نباشه که همیشه با تصورش خود ارضایی میکردین.
مخصوصا اگه شب جمعه باشه و شما یکی ازون کلاب های ارزون قیمت و شلوغ پایین شهر رو انتخاب کنید .
در ابتدای نزدیکی احتمالا منزجر میشید و برای ثانیه هایی تصمیم میگیرید با پس گرفتن پولتون ازونجا دور بشید.چون اون فاحشه وصله ی تن شما نیست .
اما نیاز شدید جنسی و فوران تستسترون باعث میشه بعد از لعنت فرستادن به منطق و برهان به سپوختن فاحشه بپردازید .و اين ابدا دليل نميشود شما عميقا عاشق و دلباخته ي هرزه تان شديد. حقيقتا فاحشه وسيله اي براي رسيدن به آرامش است. براي از بين بردن درد مهلك اعضاي تناسلي و زير شكم.وسيله اي بي ارزش و بي ذات براي آروم كردن وتسلي بخشيدن به نياز هاي ما.
و سوالي كه ذهن كائنات رو(كه از بالا شاهد تمام احساسات كوچك و بزرگ هري و لويي بودن) درگير كرد ازين قرار بود:
چگونه ميتوان يك شبه وابسته شد؟ چگونه ميتوان با يك بار استشمام عطري عاجز از به خواب رفتن بدون آن شد؟ چگونه ميشود براي شخصي كه تا ديروز وجود نداشته مست كرد و در باره ي آغوش كسي كه عميقا به او تنفر داريد خواب ديد ...؟ اصلا چگونه ميشود دلتنگ كسي شد كه براي ما اهميت ندارد؟
جواب ساده ست .
نمیتوان عاشق کسی بود که نسبت به او نفرت داریم.
اما اعتیاد داشتن نسبت به چیزی که از آن تنفر داریم عادیست.
مثل پیرمردهای الکلی ...همان هایی که همسرانشان به خاطر الکل ترکشان کردند...انها به الکل اعتیاد دارند، وقتی الکل نیست خمارند و دنیای رو از پشت پرده ی بغض میبینند...اما از الکل عمیقا نفرت دارند... مثل عذاب وجدان بعد از خود ارضایی...
رابطه ی اون دو نفر دقیقا مثالی بارز از تنفر به اعتیاد بود .
موضوع این جاست...تنفری که بین اون دو نفر جریان داشت انکار ناپذیر بود....اما اونها درست مثل فاحشه ی ارزون قیمت اول داستان بودن...برای هم ابزار بودن...درد های هم رو بر طرف میکردن ...مثل فاحشه...
لمس هاشون همدیگرو تسلی میداد جوری که هیچ کس نمیتونست تسلیشون بده...اره اونا از هممتنفر بودن و به هم اعتیاد داشتن...منظورم اینه که...کافیه یک شب طعم ماری جوانا رو زیر بینیتون حس کنید تا دیگه نتونید ازش دست بکشید...اعتیاد بر خلاف باور عوام یک عادت نیست...اعتیاد چیزیه که یک شبه به وجود میاد و دودمان ما رو به باد میده...اعتیاد عشق نیست که به مرور زمان پیش بیاد...اعتیاد منطق نمیشناسه...همونطوری که با یه عطر...یه لبخند...یه حس ...یه توهم تورو برای همیشه درگیرش میکنه...چیزیه که یه روزی بالاخره باید ترکش کنی....یا میکشتت.
***
Last night...
دستش رو روی زنگ قدیمی فشار داد .
ابروهای بورشو تو هم کشید وقتی دستش خروار خاکی که روی زنگ نشسته بود رو لمس کرد . اصلا کسی از دهه ی نود زنگ این خونه رو لمس کرده بود؟
پیچیدن باد لای درخت های بید ی که دور تا دور امارت رو احاطه کرده بودن باعث شد تا سوییشرت نازکشو بیشتر دور خودش بپیچه. با طردید سرش رو جلو برد سعی کرد داخل خونه سرک بشه. چشمش که به چهارچوب در زنگ زده و پوسیده افتاد مطمئن شد اون هرزه ی مو سبز ادرس اشتباه بهش داده ...آخه کی توی این خونه ی ارواح زندگی میکرد؟ جایی که تنها صدایی که داشت ناله ی جیر جیر مانند لولاهای زنگ زده ی در بود و تنها نوری که داشت زردی مختصر حلال لاغر ماه .
اما خب...ازون استایلز عجیب غریب که خونه ی آبنباتی جادوگر هانسل و گرتل رو انتظار نداشت...؟
صدایی که شنید باعث شد دست از سرککشیدن برداره و وحشت زده چند قدم به عقب بره.
لبخند احمقانه ای زد و سعی کرد راهش رو به سمت دوچرخش کج کنه...امکان نداره...با خودش تکرار میکرد تند تند نفس میکشید ....نه ...امکان نداره! کدوم احمقی وسط لندن شهر به این شلوغی توی این خونه ی متروک گریت دین نگه میداره...؟ نه امکان نداره...
ولی امکان داشت ...و اینو وقتی فهمید که بدون اینکه برگرده صدای خرخر مانند سگ رو پشت گردنش حس کرد . دندونای نیش بلندش بین پوزه های بزرگش به خوبی معلوم بود . گوش های مثلثی شکلش رو بالا سیخ شده بود ، چشم های درشتش توی اون تاریکیبه قرمزی میزدو... اما این های چیزی نبود که توی نگاه اول آدم رو متعجب کنه...چیزی که واقعا توی چشم بود جثه ی باور نکردنی سگ بود ...معمولا نژاد گريت دین بزرگ ترین نوع سگ هستن ...ولی این یکی دیگه ...
قدش به طوری بود که به راحتی چند اینچ از نایل بلند تر بود ...عضله های ساق هاش برجسته و قوی به نظر میومد ، هر کدوم از پنجه هاش به بزرگی سر نایل بود و پاهای غیر معمول بلند عضله ایش قدش رو دو چندان نشون میداد.
اتفاقی که در حال رخ دادن بود مغز نایل رو از کار انداخته بود . ظاهر شدن یه همچین موجود عصبانی و غول پیکری نیمه شب درست مقابل خونه یاشباح عملا باعث فلج شدن نایل شده بود و وقتی به خودش اومد که بی وقفه جیغ میزد و سمت دیگه ی خیابون میدویید و خوب مشخصا اون موجود هم دلش نمیخواست طعمه کوچولوش رو از دست بده...درست زمانی که درخت رو محکم بغل کرده بود و پشت بوته ها ناشیانه قایم شده بود و فکر میکرد فرار کرده انگار دوتا میخ تیز توی مچ پای کوچیکش فرو رفته باشه ....حتی توان فریاد زدن رو هم نداشت پس به ناله ی بی جونی اکتفا کرد و بی رمق روی چمن ها ولو شد.
با روشن شدن چراغ های خونه ی اونطرف خیابون چشم های نایل تنگ شد و با چشم های خودش دید که بله...دخترها آدرس اشتباه نداده بودن وصاحب خونه ی اشباح کسی نبود جز...استایلز .
ربدشامبر ساتن سفیدش رو دورش پیچیده بود ولی پاها و سینه ی برهنش از همینجا هم معلوم بود . پوست سفیدش از اون لباس هم رنگ پریده تر و سفید تر بود و موهای بلند آشفتش روی شونه هاش پیچ و تاب خورده بودن...موجود غول پیکر نایل نیمه جون رو رها کرد وقتی صدای صاحب غول پیکر ترش رو شنید مطیعانه به سمتش رفت و نایل با شنیدن اون صدا حتی با اون درد کشنده مطمئن بود میتونست تا آخر دنیا به اسم اون سگ بخنده :
هری:پاپی؟
سوت بلندی زد و پاپی رو که برای لیس زدن صاحبش روی دوپا بلند شده بود نوازش کرد .
هری: ششش..ششش..ششش دختر خوب من...چیکار میکردی؟
پاپی مظلومانه خودش رو به شکم هری مالید و چشماش رو برای نوازش گرفتن مظلوم کرد. هری لبخند مهربونی زد فاصله ی بین دو تا گوش پاپی رو بوسید ، بعد دوتا دستش رو روی سگی که فقط کمی ازش بلند تر بودگذاشت و ستون فقرات بیرون زدش رو به نرمی نوازش کرد.
نایل فقط منتظر بود اون نمایش مسخره بین اون دوتا موجود غول و بی شاخ و دم تموم شه تا زودتر به خونه بره و زخم نه چندان عمیقش رو پانسمان کنه.واقعا استایلز آخرین کسی بود که دلش میخواست توی اون شرایط باهاش رو به رو شه.
اما هری دست بردار نبود ، بعد از نمایشطولانی نوازش کردن 'پاپیش' متوجه خون مختصری شد که روی پوزه ی حیوون نشسته بود . با تردید پاپی رو نگاه کرد:
-پس اون جیغ و داد زیر سر تو بود هوم؟ دختر بد...!
پاپی از شنیدن لفظ دختر بد از زبون صاحبش غرغر کردو سعی کرد با لیس زدن دل پسر چشم سبز رو نرم کنه ...
اما فایده نداشت ، هری فندکش رو بیرون آورد و توی تاریکی خیابون دنبال قربانی احتمالی بازیگوشیای پاپیش گشت. نایل نمیدونست چرا یاد هری پاتر میوفته...اون سگ بزرگ اونو یاد سگ غول پیکر هاگرید مینداخت و خود هری هم به هاگرید بی شباهت نبود ...اون قد بلند ...اون موهای فر بلند...
صدای هری که نزدیک تر میشد نایل رو از هری پاتر بیرون کشید .بدن کوچیکش رو بیشتر پشت درخت جمع کرد و مچاله شد .
هری: یا پدر مسیح
با تردید روی بدنی که پشت بوته ها مچاله شده بود خم شد :
هری: اممم...پسرجون؟
نایل آهی از سر نا امیدی گرفت و صورت قرمز شدش رو سر انجام به هری نشون داد.
زمردای هری در ثانیه ای گردشد و با تعجب به اون چهره ی آشنا نگاه کرد
هری: یااا پدر لعنتی مسیییح
نایل از کلافگیو درد پوفی کشید
نایل: بسه استایلز ، خودتم میدونی که مسیح پدر نداشت.
هری :اين جا چه گهي ميخوري هورن؟
نایل با بد خلقی به چمن هایی که از خون قرمز شده بودن اشاره کرد :
-فک نمیکنم الان وقت این سوال باشه استایلز
هری با دستپاچگی پاچه ی شلوار نایل رو بالا زد جای دندونای پاپی رو بررسی کرد :
-کرپ... این کار پاپیه؟
نایل که از درد تقریبا بغض کرده بود از لای دندوناش غرید :
-اگه منظورت از پاپی همون غول بیابونی بی شاخ و دمه باید بگم آره ، کار پاپیه.
هری با لب های بسته خندید و سرش و به طرفین تکون داد .
نایل که اولین بار خنده ی اون برج زهرمارو میدید بی اراده لبخند زد .
لبخند هری محو شد :
-باید پانسمانش کنیم، ممکنه تبکنی .
نایل به بوته ها چنگ زد و سعی کرد بلند شه اما اون سوزش شدید باعث شد صورتش رو مچاله کنه.
هری دوباره سرش رو به طرفین تکون داد و بدنشو به نایل نزدیک کرد ، زیر روناش رو گرفت و بلندش کرد ، نایل حقیقتا ناراحت نشد چون امیدوار بود استایلز یه حرکتی بزنه تا اون مجبور نباشه با اون درد وحشتناک نصفه شبی توی خیابون رژه بره، میدونست انتظار نا به جاییه ولی اینکه براورده شده بود پسر کوچولوی ایرلندی رو شگفت زده کرد ، به یقه ی ربدوشامبر هری چنگ زد تا تعدلش رو حفظ کنه و تا وقتی رسیدن توی خونه كسي سكوت رو نشكست .
خونه خالي بود ، خالي از همه چي. همونطور كه از بيرون به نظر ميرسيد كاملا متروك بود ، هري اخم ريزي كرد و به نايل كه به لباسش چنگ زده بود نگاه كرد :
-هممم در واقع...اينجا...همممم...من تازه اومدم اينجا واسه همين...هممم
نايل لبخند كجي زد و حرف هري رو قطع كرد
-باشه استايلز، مگه يقتو گرفتم كه برام توضيح بدي؟
هري يكي از ابروهاشو بالا انداخت و حق به جانب جواب داد :
-راستش آره يقمو گرفتي.
نایل پوزخند زد و به حلقه های موی هری که روی شونش ریخته بود چنگ زد :
نایل: happy now?
خودش هم نمیدونست کی با این موجود تخس انقد خودمونی شده بود ، از وقتی خودش رو توی بغل گرم اون پیدا کرده بود ، یا وقتی اون عطر عجیب غریبفرازمینی رو از بدن استایلز حس کرده بود...یا وقتی چال گرد و بی نقصش رو دیده بود .
با اینکه نیمه یچپ صورتش هنوز کاملا کبود بود اونجا بود ، توی بغل هری و حس بدي نداشت، حس وقتي رو داشت كه داداش بزرگش ،گِرگ رو بغل ميكرد...
اونا بالاخره به اتاق زیر شیروونی رسیدن، تنها جای خونه که روشن بود و مختصر وسایلی توش پیدا میشد .
هری کمی خم شد تا قد بلندش مانع از وردوش به اتاق کم ارتفاع زیر شیرونی نشه، نایل رو روی تخت تنگ و كوچيكش گذاشت .
هري: متاسفم ما بتادين نداريم....
دور و اطرافش رو نگاه كرد و بعد توي هوا بشكن زد
-اما الكل كه داريم.
يكم پنبه از توي كشوي داغون ميز توالت قديمي بيرون كشيد و شيشه ي نيمع خالي الكل رو روش خالي كرد .
با ملايمت زخم رو پاك کرد و بست و وقتي كارش تموم شد اون پسر ١٧،١٨ ساله ي ايرلندي رو نيمه بيدار پيدا كرد .
هري:اممم...هي نگفتي چرا اينجا بودي
نايل كه چشماش حالا تقريبا بسته بود نامفهوم حرف زد:
-گيليس ...اون...قبولمون كرد.
زمرداي هري توي تاريكي برق زد
هري:و؟
نايل بينيشو خاروند و توي تخت جا به جا شد .
نايل: تو بايد برگردي...
پسر كوچولوي ايرلندي بعد از اون جمله عميقا به خواب رفت و برق دو چندان شده ي چشم هاي استايلز رو نديد .
همچنين نديد كه استايلز روي لپاي سفيد و نرمش خم شد و جاي انگشتاي بلندش كه كبودي به جا اورده بودن رو با لطافت لمس کرد ، با خودش فکر کرد...اگه برادر این جوجه بلوند بود کاری میکرد کسی که این پرده ی
بنفشو روی صورتش نمایان کرده تقاص پس بده...
__________________________________حالا اینکه پاپی نیس ولی خواستم جثش براتون ملموس باشه:')
لاو منه این دختر::::)Love ya🍒♥️
YOU ARE READING
Delirium[L.S]
Fanfictionجام ها خالي...پر از تلخي هوشياري در قهقراي تلخند ...مغروق رقصان در ساحل ...جام شراب هستيِ مملو از نيستي...بي قراري عاجزانه براي عطر ساغر ... با طمأنينه تر از شبح اپرا براي هم آغوشي با تابوت ...ساقي منجي تر از تلالو زمرد انگشتر معبود ... با خوني به...