17-افعی

474 51 185
                                    

هلو دِر😈 ددی ایز بک:|
عاقا:) این اهنگه که میگمو از وسطای چپتر هر موقه حس کردین مخوف شده حتتتتتتتتتتتتتتتتتتمممممماااااااااااااااااااااااااااااااااااً
گوش بدین:)
به مظلومیت پاپی و استریت بودن لری قسمتون میدم:')
اگرم خیلی بتون فشار اومد ایدی تله بزارین واستون بفرسم:') :|
Ramsstein -rise rise

____________________________________
‎قطره های بی رمق بارون روی پنجره های فرودگاه خبر
‎از هوای آشوب لندن میداد.
کل کافه ی استارباکس توسط تیم اشغال شده بود.

به قدری توی استارباکس مونده بودن همه ی لباساشون بوی تند قهوه و اسپرسو میداد، به استثنای لویی که پیوسته میکس توت فرنگی سفارش میداد و باعث عمیق شدن  چال گونه ی هری میشد.

اوا با پیرهن ساتن صورتیش و شال پشمی و پف دار سفیدی که روی شونه های لخت و استخونیش انداخته بود و کلاه قرمز فرانسویش  توجه همرو جلب میکرد. روی یکی از میزها‌نشسته بود و بوتای زرق و برق دار پاشنه بلندش سطح میزو خراش میداد، چوب سیگارش رو دراورد و از توی کیف پول چرم تمساحش پاکت زرورق داری بیرون کشید، یه نخ بلند چِری ریچموند به اصطلاح "باسن قرمز" بیرون کشیدو توی چوب سیگارش که از جنس راش و صندل بود جا داد. وقتی پیشخدمت جوون نزدیکش شد و بهش تذکر داد توی کافه حق استعمال دختیاتو نداره با چپوندن یه پنج دلاري تا نخورده توي جيب پيشبند پسرك ساكتش كرد.

سر انجام وقتی آوای:dear passengers...
از بلندگوها توی فضای فرودگاه پیچید ، همه ساک به دست از بورد هواپیما بالا رفتن.
هری با اخم دستاش رو حائل بدن لویی قرار داده بود چون جمعیت عجول مزدحم ،بورد هواپیما رو با صف نونوایی اشتباه گرفته بودن.
وقتي بالاخره به بيزينس كلس رسيدن هري بازوي لويي رو توي چنگش گرفت و روي يكي از صندلي ها هل داد.
لويي بازوشو ماليد و با دلخوري به هري خيره شد.
هری کیف لویی رو توی قفسه ی بالا جا داد و کنارش روی صندلی نشست:
-نمیخواستم کسی بوتو حس‌کنه...وقتی مثل پونی تک شاخا بوی توت فرنگیو وانیل میدی.
هري توی گوش لویی زمزمه کرد و نفس داغ عصبیشو با حرص توی گردن لویی تخلیه کرد.

****
تكون هاي شديد هواپيما كه خبر از باز شدن چرخ ها ميداد رشته ي خواب لويي رو از چشم هاش دريد.
"فوك" كوتاهي گفت و سرش رو از سر و صدا و تكون هاي شديد هواپيما توي حد فاصل بازوي هري تا دسته ي صندلي مخفي كرد. هري تكوني خورد و چشماي خوابالوي نيمه بازش رو به توده ي مچاله شده ي زير بازوش دوخت، آروم بازوشو بلند كرد دستش رو‌پشت گوشای لو دایره وار حرکت داد، میدونست وقتی بدخواب بشه سردرد میگیره.

از پنجره ی بیضی شکل و بخار کرده ی هواپیما بیرونو نگاه کرد، ساعت پنج بعد از ظهر بود هوای لندن به خاطر بارون کاملا تاریک.
وسایل رو جمع کرد و کاپشن لویی رو به سختی توی خواب تنش کرد. آروم دستی که زیر نیم تنش مونده بود و قرمز شده بودو بیرون کشید ، قسمتای قرمز شده و خون مرده رو ماساژ داد و توی آستین کوچولوی کاپشنش کرد، بعد دست دیگش ...زیپ کاپشنو تا زیر گلوش بالا کشید و کلاهشو آروم روی سرش کشید و موهاشو با وسواس مرتب کرد. راضی از نتیجه ی کارش به لویی قنداق شده توسط کاپشن لبخند زد و با دو تا انگشت چین بین ابرو های لو رو باز کرد.

Delirium[L.S]Where stories live. Discover now