به مولانا که اگه تولده هریت نبود آپ نمیکردم با این وَضه وت:)💔
شوخی کردم😎 من پلشت تر ازین حرفام
یه اهنگ جدید و متفاوت از یه بوی بند ناشناخته ی تازه کار میخوام معرفی کنم که خیلی به فضای این چپتر میاد موزیک ویدئوش
امیدوارم اسمشو شنیده باشین و توی پیدا کردنش به مشکل نخورین:
Perfect -one direction
___________________________________
با صورت روی تخت افتاد و در حالی که صدایی شبیه ناله ی گربه ی حامله از خودش ساطع میکرد غر زد و بالشت بی گناهش رو زیر بار مشت و لگد گرفت . ساعت از ۳ هم گذشته بود وقتی به خونه رسید ، هیچ کاری نکرده بود ، بدنش درد میکرد و گرسنه بود ، لباساش کثیف بودن و هیچی نداشت که توی چمدونش بزاره.
و در آخر كارگردان كوچولوبه قدری روی تخت با کلافگی ناله کرد و در حالی که کفش پاش بود و نصف پاهاش از تخت بیرون بود خوابش برد.
***************
-تومو ، اقرار کن که توام قرمز دوس داری...اوه اون کتای قرمز گوچی واقعا پرستیدنین....
هري لباسهاي سايز iبزرگش رو از چمدونش بيرون مياورد و جلوي لويي ميذاشت.
گوچي....روبرتو كاوالي...جورجيو ارماني...چنل...ديور...الكساندر مك كويين...ورساچ...ولنتینو...
لويي مارك لباس هارو بلند ميخوند و با ذوق بين اون پارچه هاي نرم و خوشبوي پراكنده روي تخت غلط ميزد .
ولي لبخندش وقتي محو شد كه يادش اومد چون خسته بوده خوابش برده و وقت نكرده هيج لباسي توي ساكش بزاره...
لويي:هريت
هري لبخند زد و آروم كنارش روي تخت نشست
هري: بله لوييس؟
لويي:من هيچ لباسي ندارم.
خجالت زده زمزمه كرد و نگاه غمگينشو به زمين دوخت و با انگشتاي كوچيكش بازي كرد .
هري با ملايمت موهايي كه توي پيشوني تومو ريخته بودو كنار زد
هري:براي همينه كه هريت دو برابر لباس آورده ...كه تومو ام لباساي هريتو بپوشه.
نگاه كنجكاو و مظلومشو به زمرداي بيش از حد نزديك هري دوخت
لويي: هريت از كجا ميدونست تومو لباس نمياره؟
هري: خوب به خاطر اينه كه هريت اينجا زندگي ميكنه(انگشتاي كشيده و سفيدش رو روي شقيقه هاي لويي گذاشت و دايره وار حركت داد)...هريت هميشه همه چيزو ميدونه...حتي اگه تومو بهش نگه .
صداي زنگ پياپي در باعث شد در حالي قلبش روي صد ميزد از خواب بپره و در حال فحش دادن به سمت در بره...هنوز مست خواب بود . اينكه فقط يه شرت نازك سفيد پاش بود (كه حتي يادش نميومدكي وقت كرده لباساشو در بياره) باعث شد از چشمي در بيرونو نگاه كنه. بعد از ديدن نايل با نيشي كه تا بناگوش باز بود باعث شد فحش ركيكي بده و بعد از باز كردن در دوباره توي اتاق بره و بالشت رو روي گوشاش فشار بده، با خودش فكر ميكرد اگر موفق شه دوباره بخوابه ممكنه بقيه ي خوابشو ببينه...
****
به بدن بلندش کش و قوسی داد و یکی از فر های درشتش رو از بین لباش بیرون کشید . اخم همیشگی بین ابروهای بورش از همین اول صبح شکل گرفته بود ، با بدخلقی خودش رو میکشید و خمیازه میکشید . در کسری از ثانیه یادش اومد که امروز چهار شنبش، چشمای خوابالوش گشاد شد و از سر شوک از تخت تنگش به پایین پرت شد. وقتی بدن برهنش با پارکتای یخ برخورد کرد سریع از جا پرید ولی سرش محکم به سقف کوتاه زیرشیروونی برخورد کرد. برنامه ی هر صبح... اون تخت یک نفره و اون اتاق کوچیک برای استایلز زیادی تنگ بود . با دیدن پاپی که مظلومانه روی پارکتا مچاله شده بود لبخند زد. اروم به سمتش رفت و بدن بزرگش رو نوازش کرد ، سر سنگینش رو بلند کرد و روی پاهاش گذاشت. پاپی از حس نرمی پوست هری و بوی آشنای صاحبش خرخری کردو سرش رو بیشتر به رونای هری مالید ...
هری: اوه خدای من...تو از یه کیتن هم لوس تری
بلند خندید و فاصله ی بین گوشای پاپی رو آروم بوسید .
وقتی از خواب بودنش مطمئن شد آروم بلندش کرد و روی تخت خودش از بین بطری ها و سیم شارژر و پاکت غذاهای آماده جایی براش باز کرد، به اندازه ی چند روز توی ظرفش غذا گذاشت و بعد برداشتن پالتو و ساکش خونه رو به مقصد فرودگاه ترک کرد.
با دیدن دو جسم پالتو پوشی که سخت درگیر هم بودن سریع دوتا پسر گروه رو تشخیص داد ، حالا دیگه اسم اونارو میدونست...لیام و ...زک؟ ایزاک؟ زین الدین؟ زیدان؟
آلفا رومئوي آلبالوييش رو توي پاركينگ فرودگاه پارك كرد .هوا امروز براي هارلي داويدسون سرد بود.پيش اون چهر هاي آشنا رفت .بچه ها كم كم ميرسيدن ...همه اومده بودن به جز...تنها كسي كه هري اهميت ميداد.
اون کوچولو دیشب خیلی دیر رفت خونه، احتمالا خواب مونده...نایل میگفت دیشب گوشیش رو توی استودیو جا گذاشته.
هری:بپر بالا جوجه
نایل به آلفا رومئوی کلاسیک گرون قیمت رو به روش خیره نگاه کرد ، با تعجب دور و برش رو نگاه کرد و انگشت اشارش رو به سینش زد
نایل:من؟
هری با کلافگی شیشرو پایین داد
هری: نه پس با زکم
نایل گیج نگاش کرد : زک کیه
هری: از حواریون پدر مسیحه ، بیا بالا، باید بریم تومو رو بیدار کنیم، نیم ساعت دیگه گیتا بسته میشن.
نایل: تومو کیه؟
هری که دیگه کاسه ی صبرش در حال سرریز شدن بود با دادش باعث شد جوجه ایرلندی مثل جوجه تیغی پف کنه و لرزون سوار ماشین شه.
فاصله ی چندانی نبود از هیترو (heathrow) تا جایی که خونه ی لویی قرار داشت . اما بارونی که احتمالا آمیخته به برفی سبک بود باعث شده بود خیابون ها از بالا مثل قبرستون ماشین ها مملو از اتومبیل باشه.
نایل: shitty traffic...as usual
هری در حالی که دوتا دستاش روی رونش بود یکی از ابروهاشو بالا انداخت و بدون اینکه سرشو برگردونه هشدار داد:
هری: watch ur language kid
نایل تقریبا عادت کرده بود...ازون شب در جوار پاپی رفتار هری بیشتر شبیه مامان هایی شده بود که با پیشبند توی خونه این ور اونر میپلکن و بچه هارو مجبور به خوردن آب کرفس میکنن
تو نباید شامپاین بخوری بچه...تو نباید فحش بدی بچه...تو باید helmet بزاری نایل...تو نباید با سوان ها گرم بگیری نایل...تو...تو...
اما قدرت اون اصلحه های سبز به قدری بود که تا مغز استخون نایل بسوزه و ناچار اطاعت کنه.
نایل:همینه
هری به نگاهی سرسری به نمای قرمز آجری ساختمون اکتفا کرد و بعد از پارک کردن ماشین، داخل ساختمون شد . راه پله ی زرد رنگ بوی نم و کهنگی میداد.
به اعلامیه ی خرابی آسانسور که با خطی ناخوانا نوشته شده بود چشم غره ای رفت و سرسرای قدیمی رو با پاهای بلندش دوتا یکی طی کرد .
هری:من دیگه بیشترزین نمیام ، تو میری بیدارش میکنی میاریش، منتظرم.
نایل لبخند دندون نمایی زد و سرشو تکون داد، پیوسته در زد میزد و با اپرا اسم لویی رو صدا میکرد.
طولی نکشید که قامت برهنه و ظریف پسرک جلوی در پدیدار شد.
موهای روشنش آشفته بودن و توي پيشونيش ريخته بودن، لباي نازكش خشك بودن و چيزي بدن كوچيك و سفيدشو نپوشونده بود. تنها چیزی که تنش بود شرت سفیدی بود که بیشتر به لباس زیر نوزاد شباهت داشت و ونس های سیا سفیدش پاش بود، چشماشو باز نکرده بود و با صورت پف کردش در حال فحش دادن دوباره به تخت برگشت .
نایل با سر و صدا داخل شد و بعد از تلاش هاش برای بیدار کردن اون موجود بدخلق خوابالو صداش حالا با دهن پر از آشپزخونه میومد.
نایل:اگه همیل الان پا لَشی ...به...هواپیما...نمیلسیم
هری پوف کلافه ای کشیدو توی خونه قدم گذاشت.
فایده نداشت نایل از پسش بر نمیومد.
آروم توی اتاق قدم برداشت و به سمت تخت رفت
روي بدن مچاله شده ي لو زير پتو خم شد
هري:هي تومو
حس قلقلك فر هاي هري روي سر شونش باعث شد سرشو بيشتر زير بالشت قايم كنه.
هري آرو بالشت رو از چنگ لويي بيرون كشيد :
-زود باش تومو
صورت جمع شده و ناراضي لويي از نور باعث شد لبخند كج و محوي توي صورت هري ظاهر شه. دستاي بزرگش رو سايه بون صورت لويي قرار داد و به تلاشش براي بيدار كردن ادامه داد.
لويي:هممم هييي، من اون صورتيرو ميخوام هريت...صورتي خودمو...
هري اخم كردو به کلمات نا مفهومی که از دهن لویی غرق در خواب بیرون میومد گوش کرد .
هری:صورتی؟ کدوم صورتی؟
——————————-
POV louis
خیلی نزدیک...اون بوی عجیب...از قبل هم واقعی تر...
صداهای نامفهوم...واضح...اسم من که با صداش ادا میشد...چنتا کرم ابریشم نرم روی سر شونه ی چپم...
سقوط توی تهاجم پرژکتور ها...فرار کردن از هجوم نور...حمله ی تاریکی امن به چشمام...حس سوزن نگاهی روی تنم...همه ی کت ها ی دیور و جورجیو آرمانی رو پاره کردم ، «من اون صورتیرو میخوام هریت، صورتی خودمو» همون کت بزرگ سنگین، همون شب کنار ساحل ...همون کت آشنا...همون...
-صورتی؟ کدوم صورتی؟
سبز مطلق ،سبز تر از دل آمازون، سبز تر از دره های آلپ ، سبز تر از رد پای آب ، سبز تر از ...زمرد
این همه ی چیزی بود که دیدم ، وقتی چشمامو باز کردم و با دیدن صورت استخونیش جلوم از تخت پایین افتادم.
با حس کردن سنگینی وزن نایل روی سینم از سر تعجب با چشمای گرد شده بهشون خیره موندم.
هری: تو نباید رو یه پسر لخت بپری نایل
لحن هشداری هری با برق سرخی که توی زمرداش سایه انداخته بود باعث شد نایل رو عقب هل بدم و بدن برهنمو بپوشونم.
به ساعت نقره ایش نگاه کرد
هری: اگه عجله نکنی پروازو از دست میدی
با کف دست به پیشونیم کوبیدم، همه چیزو فراموش کرده بودم...امروز...چهارشنبه...منچستر.
صورتی جدی هری لحظاتی قبل از ترک کردن اپارتمان باعث شد بدون مجال دادن به مغزم برای نگران بودن درباره ی«چمدون بستن» «دوش گرفتن و اصلاح کردن» «صبحونه خوردن »یا ....اولین چیزی که از بین خروار لباس چرک های گوشه یتخت دستم اومد تنم کنم و به همراه نایل بیرون بزنیم .
در طول مسیر هر بار چشمام گرم میشد و خوابم میبرد کورس آهنگ متالی که از رادیوی آلفای هری به گوشام چنگ مینداخت باعث میشد سیخ سر جام بشینم و مثل برق گرفته ها برای خوابیدن موهای سیخ شدم منتظر شم.
پشت ترافیک وقتی برای بار هزارم از با صدای فریاد وکالیست از خواب میپریدم با پوزخند هری عی مواجه شدم که با با لذت شکنجه شدن منو تماشا میکرد ،ساعد عضله ایش رو به فرمون تکیه داده بود و رگ های بر جسته ی سبز و بنفش پیچ و تاب خورده ی دستش خبر از فشارش روی فرمون میداد.
بعد از رد كردن حدود هزاران چراق قرمز ، جون سالم به در بردن از هزاران ترمز وحشيانه، صاف شدن پيشوني نايل توسط برخورد هاي متعدد به پشتي صندلي و بوي لنت سوخته ي آلفاي هري كه ناشي از دريفت هاي پر سر و صداش بود بالاخره رسيديم.
در حالي كه تلوتلو خوردن ناشي از سرگيجه امونم نميداد از گيت ها رد شديم و توي آخرين لحظه ها به طرز مسخره ي معجزه واري سوار هواپيما شديم .و بعد حقيقت ترسناكي كه صندلي هاي دو نفره ي هواپيما توي سرم كوبيد با نشستن نايل كنار يكي از سوان هاي خوش تركيب كامل شد. عاليه! حالا من و استايلز تنها كسايي بوديم كه سر پا هستن. و نشستن و هم صحبتي كنار اون بولداگ يبس آخرين چيزي بود كه توي پرواز چند ساعتم ميتونستم تحملش كنم...خرچخرچ...این چی بود؟ صدای دراز شدن دماغ پینوکیوی دروغ گو؟ باشه...تسلیم، دومین آخرین چیزی بود که میتونستم تحمل کنم و اولیش ....
دختري بود كه از صندلي بلند شد كه ما كنارش ايستاده بوديم ...دختر بيچاره...اگه هري رو ميشناخت اونكارو نميكرد ...انگشتاش رو اغواگرانه روي بازوي هري كشيد و حركتش رو تا ساعد برهنه ي هري امتداد داد.
با اون لهجه ي امريكن و لحن هرزه وارش توي گردن هري زمزمه كرد :
-كنار من صندلي خالي هست...stun...
ابرو هاي هري در كسري از ثانيه به هم گره خورد، چشم هاش رو به جايي كه دست دخترك بود دوخت و نفسش رو مثل گاو های ماتادور از بینیش به شدت بیرون داد .
حتی نمیدونم برای نجات دادن دختر بود ...يا برای...نجات دادن خودم، ولی یادم نمیاد چی شد که با تمام قدرتی که داشتم دستش رو از روی بدن هری پس کشیدم، درست مثل اینکه هری مورد گزش نیش عقرب باشه...دستم رو جایی گذاشتم که دست دختر بود تا شاید آلودگی تماسشرو به این وسیله از پوست هری پاک کنم:
-ما صندلی خودمون رو داریم.
سوزشی که پشت گردنم از نگاه متحیر و مفتخر هری به وجود اومده بود رو نادیده گرفتم و در حالی که دستش رو میكشيدم به سمت صندلی های خالی پشت زین و لیام رفتم ، با بد خلقی کنار پنجره نشستم، ماتحتم رو با عصبانیت رو به استایلز کردمو سعی کردم دوباره بخوابم، حتی نمیدونستم چرا دارم بد خلقیمیکنم اما ازش لذت میبردم، بعد از مدت طولانی که تظاهر به چرت زدن کردم صدای نفسای منظم و مخملی روی اعصابم رفت ...انگار...داشت روحمو انگشت میکرد یا...مغزمو به فاک میداد . نه اینکه آزارم بده نه...فقط بهم اجازه نمیداد چشمامو بسته نگه دارم ، مجبورم میکرد بلند شم و صاحب اون بازدمای آرومو پیدا کنم.
در حالی که به خود تسلیم شدم فحش میدادن برگشتم و با هری غرق در خواب مواجه شدم، صدای نفس هارو با دیدن اون چهره کاملا به فراموشی سپردم. به روزنامه ی خشک شده توی دستش بی اراده لبخند زدم.به اینکه پاهای بزرگشو توی این جای کوچیک جمع کرده بود که جای منو تنگ نکنه ، به قفسه ی سینش که آروم بازدم هاشو منعكس ميكرد.اولين بار نبود كه صورتش رو بدون همه ي اون اخم ها و چشم غره ها ميديدم...ولي اون لذت دردناك زود گذر بود...برعكس ايندفعه...كه همه چيز كم كم داشت شروع ميشد...
****
YOU ARE READING
Delirium[L.S]
Fanfictionجام ها خالي...پر از تلخي هوشياري در قهقراي تلخند ...مغروق رقصان در ساحل ...جام شراب هستيِ مملو از نيستي...بي قراري عاجزانه براي عطر ساغر ... با طمأنينه تر از شبح اپرا براي هم آغوشي با تابوت ...ساقي منجي تر از تلالو زمرد انگشتر معبود ... با خوني به...